كنار خيابان ايستاده بودم كه جلوی پام ترمز زد. راستش كودك درونم از اين ترمز كلی ذوق كرد، نميدونم چرا اما يك آن از دلم گذشت كه بهش اجازه بدم بازی كنه. كاری كه قبلا هرگز جز در خانه نكرده بودم. نگاهی به پسرك انداختم . لبخند زد… در رو باز كردم و نشستم.
از آسمان و زمين حرف زد. البته آسمان و زمينی كه قد يك پسر بيست و چند ساله بود. من به تبع كودك درونم؛ فقط داشتم تفريح می كردم كه فاحشهِ كوچولو عاشق موهای لَختی شد كه روی صورت پسر ريخته بود. دستي روی گونه اش كشيدم و گفتم: نمی خواد نخ بدی بريم خونه من. برای يك ثانيه يا كمتر پاش رو از روی پدال گاز برداشت، صورتش مثل لبو شروع كرد به سرخ شدن . معلوم بود هم ذوق كرده و هم تعجب. خنديدم گفتم : چيه می ترسی؟ نمی خورمت.
فاحشه درونم داشت غوغا ميكرد.
خالی كه شديم بی حال گوشه تخت افتاد و رفت تو خودش. موهاش روی چشم ها رو پوشونده بود و نميشد فهميد كه چه اش شده؟ با دست موها رو پس زدم و گفتم چيه؟ من منی كرد و گفت …
روش نميشد چيزی بگه و چطور بگه. فضا و آنچه اطرافش مي ديد با آنچه قبل ها ديده يا شنيده بود نمي خواند و همين گيجش كرده بود. منم داشتم از اين گيج بودنش لذت می بردم. يك مشت پول از كيفش درآورد. يكي از اسكناس ها رو برداشتم و مثل سيگار پيچيدم و فندك زدم. پسرك داشت خل ميشد.
فردايش زديم به جاده. قصد داشتيم چند روزی به كودك و فاحشه اجازه جولان دهيم. چند روزي كه به جای ساحل و دريا و جنگل فقط در يك ويلا و اتاق خوابش گذشت و بد هم نگذشت. چالوس را كه بر مي گشتيم ابر و جنگل و آهنگی كه ميخواند دست به دست هم داد و شد يك قطره اشك كه از گونه پسرك چكيد. او مي دانست انتهاي اين جاده فقط جدايی است.
از كودك و فاحشه من هم خبری نبود. نقاب به صورتم باز گشته بود. ديشب كه روی تخت دراز كشيده بوديم و يكدفعه پسر در جايش نشسته بود و گفته بود: بيا ازدواج كنيم، نقاب باز گشته بود. اما اين ديگر بازی نبود هرچند نتيجه فاحشگی و كودكي و سن كم او جز اين نمي توانست نتيجه ای داشته باشد. اصلا دلم نمي خواست وقتي چشم هاش خيسه بهش نگاه كنم. ميدونستم عاقبت خوبی نداره. اما يك فرشته… يك فرشته كوچولو… از پشت پرده اومد و نقابم رو پس زد و پسرك رو بغل كرد. فرشته ای كه من تا اون لحظه از بودنش در درونم اصلا خبر نداشتم و هيچ وقت هم فكر نكرده بودم كه اگر فاحشه ای هست نميشه كه فرشته ای نباشه.
كنار جاده ای كه بوی رطوبت و جنگل می داد بغلش كردم كه بغضش تركيد. با دست هام صورتش رو گرفتم. حالا از هميشه بچه تر بنظر می رسيد. چرا هيچ وقت سن كمش را نديده بودم؟ توی چشم هاش زل زدم و گفتم : نترس، من كنارتم. ما هميشه دوست می مونيم.
می دونستم دروغ ميگم اما دلم مي خواست او رو آروم كنم. چاره ای نبود بايد بازی را تمام می كردم. او معصوم تر از اونی بود كه بخوام بخاطر ديگری، ازش انتقام بگيرم و اون رو آلوده خودم كنم. دم خونه كوله ام رو برداشتم و توی چشماش زل زدم و گفتم : ممنون، اما ديگه نمی خوام ببينمت، هيچوقت. هيچ جا.
شب توی تخت، جای خالي اش، بانی بغضی شد كه راه نفسم رو گرفته بود. پاهام رو توی شكمم جمع كردم، درست مثل يك جنين، فرشته كه بغلم كرد بغضم تركيد.