رفتم به حد نهایی، به آستانه درد و شفا یافتم

تا همین اواخر اوضاع وخیمی داشتم. دیگر روانپزشک ها و آن قرص های آرامبخش هم کمکی نمی کردند. غمِ ناشی از سوابق پر از ولخرجی عاطفی و نحس خانوادگی، بر دلم سنگینی می کرد و هر شب به این نتیجه می رسیدم که بهتر است یک تیغ به بدنم بکشم و مثل کیسه آرد پاره ای در معرض باد، ذره ذره محو ‌شوم.

یک شب «مسعود» به من گفت:«غم، آستانه‌ی دنیاهای تازه است.» پرسیدم :« اما این دنیاهای لعنتی تا کجا ادامه خواهد داشت؟» او استدلال آورد که این غم، تازگی بهمراه دارد و حتی راهی برای رسیدن به آستانه‌ی بالاتری از تحمل است. مسعود در نهایت پیشنهاد داد که به برگردیم به موقعیت انسان نخستین. به نیازهای غارنشینی. خوردن، خوابیدن و دفاع از خود. من پذیرفتم و قرار شد به دل طبیعت برویم و همانجا بمانیم تا «حد نهایی» فرا برسد!

در ابتدای سفر، ظاهرا طرح خوبی بود. اینکه دیگر نگران نباشی چقدر در کارتت پول باقی مانده خودش به تمام خطرات و بلایای طبیعی می ارزد. مشکل بی خوابی هم براحتی، بر اثر خستگی زیاد ناشی از پیاده روی حل شد و دیگر نیازی به دیازپام نبود. در همان دامنه کوه، از رودخانه ماهی صید کردیم و خوردیم. مسعود که یک کارگردان و کوهنورد حرفه ای است، مدام از تشنگی بی حدش نسبت به ضبط مناظر و پیمودن آنها می گفت. تمام اینها باعث شد ما در سفرمان بسمت کوه برویم. راستش کوهنورد ها کمی خطرناکند. تمامشان آن پایین، روی زمین پست، چیزی را از دست داده اند یا ندارند که دیگر داشتنش ممکن نیست. همانقدر هم بی آزارند و شبیه فیلم صامت، اعتراض شان حرکت است. بسوی بالا.

قرار بود به سمت حد نهایی خود پیش برویم. نقطه بیشترین ترین. اولش کوه را مسخره می کردم. بعد که برف بارید گفتم فقط سردم شد. بعد هوا تاریک شد و زوزه گرگها را شنیدم. لرزم گرفت. بعد بعد بعدش وقتی گرسنگی، تشنگی، خستگی و بی‌خوابی آمد فهمیدم حد نهایی مد نظرمان تبدیل به «حد بگایی» شده و با یک همسفر دیوانه سروکار دارم.

من همیشه می گویم کاش انسان طوری خلق می شد که گرسنگی اش متناسب با مقدار غذای داخل یخچال یا کوله اش بود. در واقع امکانات مان، انتظارات مان را می‌ساخت. به هرحال به یک جایی رسیدیم که دیگر هیچ چیز نمی دیدیم. کم کم همدیگر را هم ندیدیم. سرانجام چند ساعت بعد در حالی که روی برف ها بی رمق به پهلو افتاده بودم ، شبیه تست صدای اول صبح خروس داد زدم «کمک».

انگار از ابتدای خلقتم تا به آن لحظه انقدر زندگی ام را دوست نداشتم. تمام غم هایم یادم رفته بود. همان لحظه در تاریکی دستی مرا لمس کرد. او یک زن بود. انگار من یک کبریت در حال خاموش شدن بودم که به یک پمپ بنزینی نگاه می کند. یهو از جا پریدم. آنجا به یک چیزی مثل خدا اعتقاد پیدا کردم که دقیقن هم نمی‌توانم توضیحش بدهم چیست. فقط خودم می‌دانم. پرسیدم :«مسعود کجاست؟» زن گفت:« پدربزرگ و همسرم و عمویم آنطرف دارند او را با گرمای تنشان احیا می کنند» همانجا فهمیدم که این قصه در اصل داستان بدشانسی فردی بنام مسعود است که در آن گیر کردم، نه سعادت خودم!

پس از نجات مان در چند ماهی که گذشت هیچ کدام از زنگ های مسعود را جواب ندادم. تا امشب که پیام داد که قرار است فیلمی از آن واقعه بسازد و نامش را بگذارد «با آخرین نفس هایم». من هم که دیگر افسردگی ام پس از آن ماجرا درمان یافته بود و شوخ بودم، جوابش را دادم اگر قرار باشد داستانی از آن ماجرا بنویسم نامش را می گذارم «آخرین گه خوری عمرم»

 

عکس از منوچهر زارع

Telegram.me/of_stone

More from منوچهر زارع
باید بفهمم دقیقا چقدر مستم
گاهی خیال می‌کنم به خاطر ضعیف شدن حافظه‌م یادم رفته اضطرابم برای...
Read More