اواسط پاییز بود. تازه از ده اومده بودیم شهر. هر سال تا سیب زمینیها را جمع کرده و به شهر برگردیم یکی دو ماهی از مدرسه ها میگذشت. اول راهنمایی بودم. برادر بزرگم به دبیرستان میرفت. باید به یک مدرسه میرفتم که هم راهنمایی داشت و هم دبیرستان. روز اول را قاچاقی رفتیم. ولی روز بعد فهمیدند و هردوی مان را بردند دفتر مدرسه.
چند تا از معلمها تو دفتر نشسته بودند و چایی میخوردند. مدیر بعد از کلی فحش و تهدید، به ناظم پیری که پشت میز نشسته بود گفت «آقای مشکلانی، ازشون یه تعهد بگیرین که دیگه تکرار نکنن» بعد هم رو به ما کرد و گفت «این تعهد یعنی اگه دوباره سال دیگه دیر بیایین، باید برگردین همونجا که بودین. فهمیدین؟» و در حالی که دور میشد زیر لب گفت «یکی کم بود، شدن دو تا» من که خوشحال میشدم برگردم همونجا که بودم.
با گردنی کج جلوی میز آقای مشکلانی ایستادیم. آقای مشکلانی یه برگه سفید برداشت، نصفش کرد و داد بهمون. خودکار هم داد. بعد از یک ماه سیب زمینی جمع کردن، انگشتهای پینه بسته ام خوب خم نمیشدند که خودکار را بگیرم. آقای مشکلانی گفت «بنویسید. اینجانب، اسم و فامیلتون رو بنویسید، تعهد میدهم که …»
برادرم مینوشت. ولی من هاج و واج به برگه خیره شده بودم. نه اینجانب» را بلد بودم بنویسم، نه «تعهد» را. سعی میکردم از رو دست برادرم نگاه کنم. آقای مشکلانی فهمید. با دست به فرق کله کچلم زد و با خنده گفت «خاک تو سرت. سواد هم که نداری. تو هم هیچی نمیشی» بقیه معلمها هم خندیدند.
ظهر بود. دست در جیب شلوار تنگ رنگ و رو رفته ام در کوچه خلوتی میرفتم. سرم پایین بود. هیچی نشده بودم.