سلام رضا جون، رفیق گلم، چطوری؟ خوبی؟ چه خبر از اون طرفا؟ چیه قهری؟ اقلا با مرام جواب سلام مون رو بده. آخه مرد و این همه نازک نارنجی! قربون شکل ماهت ما که یه عمری سری از هم سوا بودیم، نون و نمک همدیگرو خوردیم…آخه این رسمش نیست به مولا…
راستی خودت بهتر میدونی که بقیه بچه ها گرفتارن و نتونستن بیان دیدنت، مشغول ذمه ای اگه فکر کنی ازت دلگیرن، نه بابا چه دلگیری، اونا که می دونی دلشون مث آیینه می مونه هرکاری هم کردن فقط میخواستن یکم سربه سرت بزارن حالا تو چرا جدی گرفتی خودم موندم به مولا.
آخه مومن یه عکس ناقابل که این همه دنگ و فنگ نداشت، از اولش هم نیت قاسم این بود که یکم سربه سرت بذاره. همه ما می دونیم که تو چقدر عاشق زنتی حالا چطور گول یه عکس تقلبی رو خوردی دیگه باید از خودت پرسید. خوشمرام اون فقط یه شوخی بود، آخه هیچ آدم عاقلی بابت یه عکس زنشو طلاق میده؟ راست راست رفتی محضر و تو به خیر و من به سلامت! آتیش زدی به زندگیه بیست ساله تون!
نمیدونم زنت، ماهرخ، ماجرای خواستگاری قاسم از اون رو بهت گفته بود؟ خُب قاسم بدبخت حق داشت هر وقت زندگی شما رو می دید خودشو می ذاشت جای تو. یه ذره هم فکر نکنی که بهت حسادت می کرد نه، دل قاسم صاف صافه من موندم آخه چرا یه شوخی کوچیک رو جدی گرفتی تو …
در مورد اون قرصها هم هیچکدوم مون فکرش رو هم نمی کردیم توی احمق چند تا شو باهم بندازی بالا. یه وقت فکر نکنی دوستات باهات چپ افتاده بودن یا اینکه می خواستن خُل و چِلت کنن. نه به مولا. همون روزی که جمع شده بودیم خونه تون، یادته بابت تولد پسرت ماهان، توکل خواست یکم سربه سرت بذاره. اون طفلی هم کف دستشو بو نکرده بود.
روانگردونها رو گذاشت جای قرصهای معده ات. ولی همه مون فکر میکردیم اولی رو که بندازی بالا متوجه می شی که عوض معده ات به جاهای دیگه بدنت داره حال میده. البته شاید کار درستی نکرده باشه ولی باید هم یکم بهش حق بدی. یادته چطور جلوی زن و بچه اش، سکه یه پولش کردی؟
توکل درسته مواد مصرف می کرد ولی خُب تفریحی هر چند وقت یه بار چیزی می زد، حالا چه نیازی بود که جلوی خونواده اش آبرو و حیثیتش رو ببری؟ هر چه هست دل توکل صاف صافه، حالا تو چرا اون شوخیشو جدی گرفتی نمیفهمم به مولا.
در مورد ماهان، پسرت هم مشغول ذمه ای اگه جعفر رو مقصر بدونی. جعفر رو، تو و من دیگه بهتر از هر کس دیگه ای میشناسیم. اون طفلی حتی آزارش به یه مورچه هم نرسیده چه برسه بخواد گروگان گیری بکنه.
آخه عزیز من، جعفر فقط می خواست یکم سربسرت بزاره. پسرت رو عین بچه آدم سوار ماشینش کرد و برد ورامین تو یه انبار قایمش کرد، خُب نمیگم کارش درست بود، نه ولی وقتی یه قشون آجان میریزه روی سرت مگه مُخت میتونه درست رو از نادرست تشخیص بده؟ حالا ماهان هم توی او هاگیر و واگیر بچه گی کرد پاش لیز خورد و از لبه بوم افتاد و ضربه مغزی شد. یعنی تو می گی جعفر عمدا می خواست پسرت رو سر به نیست کنه؟ مسلما نه.
در ضمن اگه بدونی یه زن هر روز بزنه تو سر شوهرش و بهش بگه اُجاق کور، مسلمه اون بدبخت دیوونه می شه. میترا اونقدر سرکوفت پسرت رو زد توی سر جعفر ننه مرده که اون بیچاره هم نفهمید که چیکار داره می کنه، وگرنه جعفر دلش عین آیینه می مونه حالا تو چرا کارشو جدی گرفتی نمیفهمم به مولا.
خسته ام رضا… خسته، هر کی منو نشناسه تو منو خوب میشناسی که اصلا تو بند زلم زیمبوی زندگی نیستم. ماشین و خونه و پست و مقام اصلا برام مهم نیست. یعنی من، عزیزترین دوستت به کارِت یا ماشینت حسادت کنم؟ باور کن اون کارم فقط یه شوخی بود. گفتم وسط راه شمال می مونی و میایم دسته جمعی دنبالت و یکم سر به سرت می ذاریم و با هم برمی گردیم. من وامونده چه میدونستم باید ته رودخونه هراز با خاک انداز جَمِت کنیم.
خدا به سر شاهده، تو بگو یه ذره حسادت، نه، حالا گیریم هر روز زنت سر خرجی زندگی یه قشقرقی راه بندازه این که دلیل نشد بخوای به عزیزترین دوستت و مافوقت حسادت کنی. خودت که بهتر از همه میدونی که غلامت، قلبش عین آیینه صافه حالا تو چطور فکرشو کردی که من از روی حسادت ترمز ماشینت رو دستکاری کردم رو نمیفهمم به مولا.
هِی … هِی رضا جان. چقدر شلوغ شده دور و بَرِت، یادته چند ماه قبل که آوردیمت اینجا هنوز اینجا قطعه بندی نشده بود حالا کلی همسایه داری دور و بَرِت. راستی اگه پنجشنبه بعد نتونستم بیام یه بار فکر بد نکنی، زندگیه خُب هزار جور دنگ و فنگ داره. پُستت رو هم که توی اداره دادن بهم دیگه وقت سر خاروندن برام نذاشته. به هرحال مشغول ذمه ای اگه فکر کنی دلخوری دارم ازت.