ارغوان هیمه ها را روی گودی کمر بسته بود و سرازیری تپه را همراه خرده ریزه کلوخ های زیر پا، پایین می آمد. چین های دامن به پایش پیچ و تاب می خورد. با پشت دست، عرق پیشانی را گرفت و روی زمین پشنگه کرد. گاهی زیر لب چیزی نامفهوم می خواند که نه آواز بود و نه مرثیه.
نیم تنه را از زیر هیمه ها بالا آورد و آفتاب را وجب کرد که از گنبد کاهگلی خانه های آبادی عقب می کشید. از دور می دید که یک کپه سیاهی جلو درب خانه را گرفته است. از هرم گرما، رو می گرفت و قی آمیخته با سرمه را که با گوشه آستین، فتیله شده بود از چشم ها می زدود.
نزدیکتر آمد و قامت دیلاقی فضلعلی را دید که وزغ توی چشمهایش زل زده و پیراهنی را که هفت سال از آن گذشته با دکمه های تا به تا به تن داشت. خط پیشانی عقب رفته اش استخوان صورتش را پهنا داده، سیگاری گوشه لب گیرانده بود و دود می داد. روی دیوار، جای کشیدگی انگشت ها دست می کشید. گفت: کاهگلی ها کار دست خودته؟
ارغوان نیم نگاهی انداخت. هیمه را از روی گرده پایین آورد و کنار قلات انداخت. گفت:«خیمه هامان توی هرم آفتاب سوخت» و بعد رو گرفت و وارد خانه شد. پنگ از کنج اتاق برداشت و خاک پاشنه را از در بیرون داد.
رو به فضلعلی گفت « دستم نمی رسید، نخل هات رو خشک کردم. هفت شب و روز را عزات گرفتم، دست خالی می آمدی یک چیزی، مرده ات می آمد یک چیزی، نه خطی نه خبری و بعد هم نامت را توی چاه تف دادم»
از آخرین سفری که رفته، برنگشته بود. ارغوان هنوز هم برایش اهمیت داشت بداند سال ها را کجا بوده و چه ها می کرده است. لب به دندان سابید و رو بالا گرفت گفت«هنوز هم حق دارم بدانم آخورت به کجا گرم بود؟» و پنگ را انداخت. حصیر را تکاند و او را توی غبار و باریکه نور محو داد. فضلعلی لته دیگر را گشود، دست ها را طاق باز ستون چهارچوب در داد و گفت«درست که جای گاو شیرده ات که سر زا رفت و دلخوشی هات که زهر کردم را نمی گیرم» ساک را گوشه تاقچه جا داد ملکی هایش را به کنار کشید و روی پادری نشست.«آمده ام که بمانم» ارغوان نشست روی چهار پایه، مشغول جلت بافی شد و گفت « این تو این هم زندگی بفرما»