دیگه تقریبا رسیده بودم جلوی در. همه روز خودم و آماده کرده بودم که چی بگم. یه کمی سر سخته، شاید واسه اینه که چون اسفندیه. شاید هم به خاطر اینه که مستقل بوده همیشه، اما من میدونم دلش اندازه یه گنجشکه. زود عصبانی میشه ولی یکم بگذره یادش میره، هر چند ایندفعه یه کمی طول کشیده.
شاید انتخابم اشتباه بوده شاید احساساتی تصمیم گرفتم ولی الان دیگه چه فرقی میکنه، یک سال گذشته، خوب و بد همینه که هست و شایدم زندگی همه مردم به همین صورته، باید باهاش کنار اومد .
آروم کلید ها رو از جیبم در آوردم داخل قفل گذاشتم و از اونجایی که درِ خونه قِلق خاص خودش رو داشت مجبور شدم مشماء طالبی ها رو بذارم زمین.
شانس آوردم اینجا نیست این صحنه رو ببینه، حسابی حساسه به این که چیزی و رو زمین بذارم، با عصبانیت شدید میگه کثیفه برشدار.
در رو آروم باز کردم میدونستم خواب نیست ولی الکی رو تخت دراز کشیده. دو سه روزی بود که اینکار رو میکرد. می خواست تا جایی که میشه با من چشم تو چشم نشه، آخه من میدونم اگه چشماش بیوفته تو چشمام، دلش نازکه، زودی آشتی میکنه واسه همین موقع قهر همیشه به درو دیوار نگاه میکنه.
کفشام رو در آوردم، ساعتم رو باز کردم گذاشتم رو پیشخون. یادمه یه بار که اومد ساعتم رو برداره گفت اوه اوه چه سنگینه، مچت نمیوفته اینو میبندی؟ حتما یه داستانی داره که همش اینو با این سنگینی دستت میکنی نکنه از ما بهترون برات خریدن .
اینو گفت و خندید رفت رو کاناپه نشست و انگار که یه جوری منتظر جواب زل زد به من. گفتم از ما بهترون نخریده دیوونه، اما داستان داره.
گفتم یادش بخیر وقتی خیلی نوجوون بودم شاید ۱۳ سالم بود وقتی که تو بازار پادو یه مغازه دمپایی فروشی بودم تو چارسو کوچیک، هفته ای ۱۰ تومن حقوق میگرفتم یه روز وقتی خسته و کوفته بودم داشتم بعد از کار برمیگشتم خونه تو گذر بازار، جلو یه مغازه پر زرق و برق ساعت فروشی وایسادم. یه ساعت نقره ای رنگ با حاشیه های مشکی و بند چرمی مشکی نظرم رو جلب کرد.
رفتم تو پرسیدم آقا این ساعته چند یه نگاهی از روی بی تفاوتی به من کرد و قبل از اینکه بگه چند از نگاهش فهمیدم که حتما گرونه و به قیافم نمی خورد که پولی داشته باشم. گفت ۱۵۰ تومن آقا پسر. گفتم مرسی و اومدم بیرون. حساب کردم که ۱۵۰ تومن چند تا حقوق من میشه، دیدم خیلی میشه نمی تونم بخرمش.
یه نگاهی بهش کردم ببینم هنوز داره داستان ساعت رو گوش میکنه یا نه، کمی ساکت شدم. کم کم چشماش براق شد انگار که دلش سوخت برام، گفت خوب بعدش گفتم وقتی بزرگتر شدم یه روز که دلم گرفته بود واسه تسکین دلم، رفتم خرید درمانی، این ساعت رو که انگار عقده بچگی ام بود خریدم.
خوب کجا بودم، آهان داشتم میگفتم آروم اومدم تو، طالبیها رو گذاشتم رو میز آشپز خونه. چند تا طالبی کوچیک. خودش همیشه میگفت طالبی کوچیک بخر شیرین تره، بعد هم طالبی ها رو میریخت تو یه ماشینِ سوهانِ اعصاب که نمیدونم با اون اندازه کوچیکش چه جوری اینهمه صدا تولید میکرد. با یخ و شکر مخلوطش میکرد و یه آب طالبی بهم میداد .
وقتی می خوردم مغزم یخ میکرد. انگار میدونست همیشه مغزم داغ میکنه از این همه فکر و خیال. رفتم رو کاناپه نشستم یه نگاه زیر زیرکی کردم دیدم هنوز تو همون حال رو تخت دراز کشیده
صدای دلش رو میشنیدم که برام تنگ شده. شاید هم از اونجا صدای دلم را میشنید. اوضاع یه جوری بی دلیل شده بود، یه مدتی بود نه با هم میتونستیم باشیم نه بی هم.
یعنی وقتی بی هم میشدیم دلمون می خواست از توی سینه در بیاد. درد بدیه، نمیدونستم باید چیکار کرد. گفتم میدونم بیداری میدونم دل توام مثل دل منه، گفتم میدونم توهم دوستم داری. بهتره این درد رو با هم تحمل کنیم تا جدا جدا .
یه مکثی کردم. خونه ساکت ساکت شد. آروم گفت شام خوردی، نیشم باز شد. قند تو دلم آب شد، با اینکه شنیده بودم گفتم چی، این بار بلند تر گفت شاااام خوردی، این شام خوردی هزارتا حرف توش داشت.