وقتی دختر آرزوهام رو دیدم

هنوز داشت صورتم می سوخت مخصوصا زیر گلوم. یادمه وقتی نوجوان بودم تا می‌ گفتم چرا ریشم کامل در نیومده، همه بزرگترا می گفتن برو دعا کن در نیاد. امروز دعا کردم که کاش در نمی آمد. هر دفعه بعد از اصلاح، صورتم حسابی میسوزه، خودمو آماده کردم رفتم سمت کشو وافتر شیو رو برداشتم یه کمی ریختم کف دستم، دستامو مالیدم به هم. نفسم رو حبس کردم  و با سرعت دستام رو مالیدم به صورتم. خدایا… آتیشم زد اما چاره ای نبود امروز روز مهمیه.

سویچ ماشین و برداشتم هزار تا فکر تو سرم می چرخید داشتم حرفام رو آماده می کردم که وقتی دیدمش از کجا شروع کنم. البته دیگه زیاد سخت نبود بالاخره دیگه سنی ازم گذشته کلی تجربه نا موفق و نیمه موفق داشتم. پله ها رو اومدم پایین گفتم قبل از اینکه راه بیفتم برم از فروشگاه عباس آقا یه آدامس نعنایی بخرم. آخه می خواستم حواسم به همه چی باشه یه جا خونده بودم که نوشته بود برخورد اول همه چی رو تمام میکنه.

رفتم تو فروشگاه همینطور که مشغول انتخاب آدامس نعنایی بودم یه آقای خوشتیپی با متانت خاصی وارد شد موهای جو گندمی، پیراهن آبی روشن، کفشای واکس زده. به نظر میومد آدم موجهی باشه. رفت پیش عباس آقا یه چیزی آروم بهش گفت. عباس آقا هم رفت تو پستو یه چیزی داخل مشما مشکی آورد داد بهش.

‌از توی جیبش کیف پول چرم قهوه ایش رو در آورد. کیفش پر از کارت بانکی بود. به نظر مدیر شرکتی چیزی میومد از توی اسکناس های تا نخورده اش یه پولی داد به عباس آقا و تشکر کرد رفت. منم آدامس نعنایی رو برداشتم گفتم چقدر شد عباس آقا، گفت قابلی نداره پنج تومن .

حساب کردم و راه افتادم. همش فکر می‌کردم امروز چی میشه. به نزدیکای محل قرار که رسیدم با خودم گفتم که وقتی سوار ماشین شد باهاش دست بدم یا نه. نکنه حساس باشه به این چیزا. هیچ نظری نداشتم تا اینکه رسیدم بهش.

جلوش که وایسادم دیدم یه لبخندی زد و دستش رو به نشونه سلام بلند کرد با اینکه اولین قرارتو زندگیم نبود اما قلبم تند تند میزد. یه نفس عمیق کشیدم درو باز کرد نشست توی ماشین. خدای من عطرش چقدر غالب بود. هر عطری بزنم اصلا توجهش رو جلب نمیکنه. با همون خنده شیرین سلام کرد دستش رو آورد جلو، منم زود خودمو جمع و جور کردم. گفتم سلام. دست دادم.

یه نگاه زیر چشمی کرد به من و گفت خوشتیپ تر از زمان دانشگاه شدی. خندیدم. خوشم اومد از اینکه خجالتی نیست، منم احساس راحتی کردم و گفتم لباس پلو خوریامه نگه داشتم وقتی دختر آرزوها مو دیدم بپوشم .خندید و گفت ماشالا زبونتم باز شده اون موقع ها زیاد حرف نمی زدی. تو دلم گفتم آخه تجربه زیاد پیدا کردم.

دختر خوبی بود از زمان دانشگاه میشناختمش. ارتباط خاصی نداشتیم. تو شبکه های اجتماعی، زندگی همو دنبال می‌کردیم . تو اولین قرار خیلی دختر جالبی بنظرم اومد. خوشم اومده بود. امیدوار بودم اونم همین احساس رو داشته باشه.

روز به روز وابستگی و علاقه‌مون بیشتر می شد آنقدری که تا مغزم یه فرصتی پیدا می‌کرد به فکرش بودم. برای خودم جالب بود که اول صبح تا چشمم رو باز می‌کردم اولین چیزی که به ذهنم می‌رسید اون بود.

همینو بهش گفتم. گفت این نشانه عشقه. آدما وقتی عاشق میشن شب آخرین فکری که دارن و صبح اولین فکری که میکنن معشوقشونه.

راست میگفت، بعدا که تو تنهایی خودم فکر کردم دیدم عاشقش شدم.

از خودم متعجب شدم من‌ به این راحتیا عاشق نمی شدم که؟ چرا من اینجوری شدم. یادمه یه بعد از ظهری، کارم داشت تموم میشد زنگ زد گفت با خانواده آخر هفته می خوان برن شمال.

رفت شمال ،همین که احساس کردم خط فرضی مرز بین تهران و شمال رو رد کرده یه دلتنگی عجیبی وجودم رو گرفت.

فردای اون روز زنگ زد، شمارش رو که دیدم خیلی خوشحال شدم. با کلی ذوق جواب دادم گفتم سلام خااااانوووم چطوری، اونم سریع گفت یه خبر خوب دارم گفتم چیه بگو زود، گفت تا اونجا همش تو ماشین از تو پیش مامان بابام تعریف کردم.

متعجب شدم از این حرفش، آخه اصلا عرف نبود اون موقع ها، همه سعی می کردن رابطه ها شون رو پنهان کنن. بعدش گفتم خوب!؟ گفت بابا گفت پسری که آنقدر ازش تعریف می کنی بگو بیاد اینجا ببینیم چجوریه.

این رو که گفت برق ۲۲۰ ولت، من رو گرفت. دیگه داشتم شاخ در می‌آوردم. سعی کردم خودم رو با‌کلاس و روشنفکر نشون بدم گفتم چه خوب. در حالی که تو دلم آشوبی بود نه میت‌ونستم بگم نه نمیام، نه جرات رفتنش رو داشتم.

با هر بدبختی بود خودم رو جمع و جور کردم باید تصمیم می‌گرفتم. باید دلم رو میزدم به دریا. شاید سرنوشتم اینجوری رقم می خورد.

بالاخره تصمیم گرفتم روز بعد راه بیفتم. زنگ زدم بهش گفتم سلام خیلی بی تفاوت گفت سلام گفتم حالت خوب نیست گفت خوبم گفتم چیکار کنم بیام؟ گفت نمی‌دونم می خوای بیا. در صدایش هیچ حسی نبود.

من که از این همه بی تفاوتی تعجب کرده بودم تمام ذوق و شوقم کور شد. فکرم مشغول بود، از پله ها اومدم پایین. با خودم می‌گفتم چطور میشه از دیروز تا امروز اینقدر عوض شده باشه۰نکنه همش یه بازی بوده، نکنه از اول چیزی نبوده وگر نه هیچ‌جوری نمیشه آدم تا این حد یهو بی تفاوت بشه.

حدسم این بود که همین امروز و فرداست که زنگ بزنه و بگه ما بدرد هم نمی خوریم. نه، اصلا خودم نمیذارم به اونجا برسه! اگه زنگ بزنه، خودم جوابش رو نمیدم! تو همین فکرا بودم که نفهمیدم چه جوری تا بیرون از خونه اومدم. حالم گرفته شده بود. کلی فکر و خیال و رویا داشتم.

یه نفس عمیق کشیدم رفتم سمت مغازه عباس آقا یه نخ سیگار بگیرم بکشم بلکه آروم بشم. رفتم داخل، گفتم سلام عباس آقا یه نخ کنت بده،عباس آقا یه دستی تو قفسه برد و گفت اینجا ندارم پسرم میرم از انبار میارم. همین طور که داشت میرفت سمت انبار گفت مگه ترکش نکردی؟ دستپاچه شدم گفتم نهههه به خدا! فکر کنم  اون می خواد منو ترک کنه. عباس آقا یه تبسمی کرد و گفت سیگار رو میگم پسرم …

منم سرم رو از خجالت انداختم پایین.

همین که عباس آقا رفت انبار، من هم ناخوداگاه چشمم شروع به جستجو قفسه‌های مغازه کرد. یه دور که سرم رو کامل گردوندم تو مغازه چشمم افتاد به مجله ای که روی پیشخون بود. شروع به ورق زدن کردم . تیتر یه مقاله نظرم رو جلب کرد. نوشته بود.
»دریای پر تلاطم هورمون ها«

غرق بودم تو مقاله که عباس آقا اومد گفت بفرما پسرم. تشکر کردم همین که خواستم از مغازه عباس آقا بیام بیرون همون آقای جنتلمن از در وارد شد، رفت نزدیک عباس آقا یه چیزی آروم بهش گفت .عباس آقا هم رفت از تو قفسه های بهداشتی اش یه چیزی گذاشت تو نایلون مشکی، بهش داد.

Image source

Mark Manson

More from سجاد گران‌رکاب
دخترِ ماه اسفند
دیگه تقریبا رسیده بودم جلوی در. همه روز خودم و آماده کرده...
Read More