راه همیشگی ام، از اداره تا خانه و از خانه تا اداره، تونل کوتاه عابر پیاده ای دارد که زیر خیابان زده اند. یک سگ، درست آنجایی که تونل تمام می شود و خیابان و اتوبوسها ظاهر می شوند، همانجایی که دیگر صدایی نیست، می نشست. توی زمستان دیده بودم که پتویی دورش کشیده شده بود. صاحبش، مردی بود که مدام سرش پایین بود و به کف خیابان زل می زد.
مرد بی خانمان، برای امرار معاش، سگ را به کار خاصی وا نمی داشت. ویولون یا آکاردئونی هم نمی زد. کاغذی هم کنارش نداشت که رویش نوشته باشد « بیکارم، زنم مرده، شش بچه دارم یا کلبه ام آتش گرفته» فقط یک کلاه کنارش روی زمین بود که برای گدا نشان دادنش، کافی بود
شیوه گدایی ساده اش برایم جالب بود. صبوری سگش را هم تحسین می کردم که به ندرت غذایی از طریق سکه های جمع آوری شده نصیبش می شد. با همه اینها، سگ و صاحبش، آنقدر برایم مهم نبودند که چیزی به آنها بدهم.
یک روز که همه چیز خوب پیش می رفت و من هنوز اخراج نشده بودم، هوس کردم که به شکرانه اش، یک کار خیر بکنم ولی نمی دانستم به کی یا چه طوری؟ همان روز بود که یک سکه در درون کلاه مرد گدا، انداختم.
بعداً، از این کارم پشیمان شدم چون هر وقت از کنارش با ریش به نظر پر جلال و جبروتم می گذشتم می دیدم که با چشمان متوقعش به من زل می زند. یک روز که تاب نگاهش را نداشتم ایستادم تا چند کلمه ایی با مرد گدا حرف بزنم.
پرسیدم: « قبلا چه کاره بودی؟ چی بودی»
جواب داد:« چی بودم نه! چی هستم»
« باشه. چه کاره هستی»
« من مخترعم»
« چی اختراع می کنی»
« فکر می کنی آدم های مخترع چه چیزی اختراع می کنند»
« نمی دونم. نمی تونم تصور کنم»
« من مخترع چیزهایی هستم که وجود ندارند»
« اخرین اختراعت مثلا چی بود
« سگ»
با این حرفش، من دیگر ادامه ندادم.
مدتی می شد که سگ و صاحبش را دیگر نمی دیدم. حتما محل گدایی شان عوض شد. توی دلم برای شان محل بهتری آرزو کردم. اما بعد از مدتی سگ برگشت. تنها، بدون صاحبش. بدون پتو. امکانش هم نبود بپرسم چه بر سر مرد آمد. از آن به بعد فقط سگ بود که در جای همیشگی شان دیده می شد. مثل همیشه ساکت و بی حرکت. انگار که منتظر است.
حدس زدم مرد گدا، مریض شده است یا سرش شلوغ است و سگ را فرستاده است که جای شان را حفظ کند تا فقیر دیگری محل کسب شان را اشغال نکند.
صاحب سگ حتما یک روز بر می گردد ولی به خاطر اینکه سگ از گرسنگی نمیرد سکه ایی جلوی پایش گذاشتم. زنی نیز بعد از من سکه ایی کنار سگ گذاشت. زیاد سختگیر نیستم ولی دادن سکه به یک سگ، کمی احمقانه به نظر می رسید.
در یک چهارشنبه، دوباره همین کار را کردم و تنها تغییری که متوجه شدم این بود که سکه های قبلی، آنجا نبودند. تجسم کردم اتفاق جادویی ممکن است برای سکه ها یا سگ افتاده باشد ولی زندگی که جای این حرفها نیست. هیچ اتفاق خارق العاده ایی در زندگی من نخواهد افتاد. هیچ وقت با هیچ چیز غیرعادی روبرو نمی شوم.
پنجشنبه: سگ و سکه سر جای شان بودند حتی یکی دو تا اسکناس … من نتیجه گیری کردم که سگ دیشب در تونل خوابید و مرد هم نیامد. احتمالا سگ با یکی دو تا واق واق تهدیدآمیز و نشان دادن دندان هایش، آنهایی که قصد برداشتن پولش را داشتند از کارشان منصرف کرد.
بعدا فکر کردم که صاحب سگ فوت کرده و برای همین به قصابی محل رفتم و تکه های به درد نخور گوشت و استخوان گاو برایش گرفتم. آنقدر که انتظار بیخودی اش برای بازگشت مرد، برایش تحمل پذیر شود. وقتی غذا را جلویش دید زیاد هیجانزده نشد. ولی انگار بدش هم نیامد و شروع کرد به گاز زدن غذا، به غذا ولی هجوم نیاورد و سعی می کرد متین باشه.
یکشنبه ها کار نمی کنم و این یکشنبه، همه روزم را در خانه ماندم. توی اتاقم بودم که به یکباره درون کوچه ایی که به میدان بازی وصل می شد صدای پارس سگ را شنیدم. با حرارت و قدرت تمام پارس می کرد. از بالکنی به پایین که نظر انداختم همان سگ بود. احتمالا بویم را حس کرده بود.
سریع برگشتم داخل اتاقم و پنجره را مثل یک آدم ترسو بستم. سگ ولی همچنان با حالتی شبیه ناله، پارس می کرد. یکی از همسایه ها کلافه شد و داد زد. یکی دیگر با صدایش فهماند که دلش برای سگ می سوزد. حتی صدای پارس سگ های دیگر هم به حمایت از او به گوش می رسید.
صدای سگ بیشتر شبیه گریه و زاری بود. با آمدن شب، ناله محزون سگ بیشتر از پیش همه جا پخش شد. من صداهای زمزمه های معترض همسایگان را نیز می شنیدم.
اول صبح دوشنبه، گوش سپردم تا صدای ناله سگ را بشنوم ولی خبری نبود. جرئتم بیشتر شد و آمدم به بالکنی باز هم خبری نبود. صدایی نبود. حدس زدم شاید سگ گرسنه، دیشب در به در به دنبال تکه ایی غذا بود. حتما هم برگشته سرجای همیشگی اش. برای همین از خیابان بالایی تونل رفتم به سمت اداره ام. به اداره که رسیدم پی بردم اخراجم کردند.
چند هفته ای می شود که بیکار شدم. در این مدت کارم مراقبت از سگ بود. سرمیدان که آن را پارک هم می نامند می دیدمش. کنار کلیسا… مدتی شاد و پر جنب و جوش به هر طرفی می دوید.
با هم به خوبی کنار می آمدیم و خبری هم از صاحبش نبود. برای همین تصمیم گرفتم کنار تونل، گدایی کنم.
وقتی سگ کنارم بود و با وجود آنکه علامتی برای اعلام گدایی کنارم نصب نبود اما از صورت داغان و رنگ پریده ام، حدس می زدند. گاهی هم دستم را به سمت آدم های با قیافه مهربانتر دراز می کردم ولی طوری که زیاد معلوم نباشد این دست گدایی است.
یک رقیب هم داشتم، پسری که همزمان گیتار و ساز دهنی می زد. او هر چند روز یکبار می آمد و کلی آدم دور خودش جمع می کرد.
زن و مرد جوانی هم بودند که به آنها حسودی ام می شد. مرد فلوت می زد و زن با دامن بلندش و موهای ریز ریز بافته شده اش، عین کولی ها بود.
یکی هم بود همان دور و برها که دست و پا و بدن قطع شده اش را به رخ می کشید. از موقعیت او هم حسودی ام می شد. هر چند معلوم نبود از سر مستی، قطار از رویش رد شده؟ یا اینکه از زخمی های دوران جنگ است؟
من فقط یک لیوان دارم و یک صورت رنگ پریده و حسِ گرسنگی … یکبار زنی سرعتش را کم کرد و مردد بود بفهمد آیا من یک گدای واقعی هستم؟ بعد از کمی کلنجار رفتن با خودش رو به من گفت: « واقعا شرم نمیکنی؟ خجالت نمی کشی این سگ زبون بسته را گذاشتی کنارت که دل مان را به رحم بیاوری؟»
خشمی که در حرفش بود روی من تاثیری نداشت. به زن گفتم: « این سگ، چشم من است. من کورم. راهنمای من است. از من چی می خواهی؟ چشمانم را از حدقه در بیاورم راضی می شوی؟ »
از دست زن معترض، سعی کردم محل را ترک کنم. سگ اول نفهمید و عکس العملی نشان نداد. بعد شاید متوجه تحقیری شد که زن عابر بر من روا داشته بود و به راه افتاد. سرش پایین بود و پاهایش می لرزید. در نیمه راهی که نمی دانم به کجا می رفت ناگهان ایده ایی به خاطرم رسید و ایستادم. شروع کردم به سوت زدن…
به سمت سگ برگشتم ببینم متوجه حال خوش من شده است. بله، او پی برد که من هیجان زده ام. ایستادم. از همان راهی که آمده بودم برگشتم به سمت محل گدایی مان کنار تونل… از زن معترض خبری نبود. هر چی می خواهد بشود. من برنامه ام را عملی می کنم. وقتی سگ هم برگشت به محل گدایی، نگاهی به من انداخت و پس از آنکه عکس العملی مشاهده نکرد سر جای همیشگی اش دراز کشید.
من به سگ دستور دادم بلند شود و شد. رفتم سر جایش و خودم را ولو کردم را روی زمین و شروع کردم به پارس کردن.
The Guide Dog of Hermosilla
ترجمه از اسپانیایی به انگلیسی – Martina Broner
نویسنده آرژانینی قصه – Antonio di Benedetto
مقاله ای در باره نویسنده اثر برنده نوبل ادبیات – J.M. Coetzee
A Great Writer We Should Know J.M. Coetzee
منبع داستان – مجله هارپر – تابستان 2017
Image source