توی بیمارستان هستیم. یکی از آشناها، جوانی حدودا ۱۸ساله را زیر گرفته و ما بر حسب وظیفه منتظریم تا جوان از اتاق عمل بیرون بیاید و بعد از به هوش آمدن و اطمینان از سلامتیش برگردیم خونه.
اوضاع و احوال بخش اتفاقات یکی از مهمترین و شلوغ ترین بیمارستانهای شیراز آدم را به فکر فرو میبرد. همه جا تیره و تاریک. کثافت از در و دیوار میباره. توی یک اتاق، ۳۰ نفر مریض روی تخت ها ولو شده اند و کسی نیست به دادشان برسد. معدود پرستاران و دکترها هم وقت سر خاراندن ندارند.
از سر و صدا و شلوغی حال آدم گرفته میشه. میام توی حیاط بیمارستان که مثلا کمی هوا بخورم، جای نشستن درست و حسابی که پیدا نمیشه. جابجا تابلو زدن که از آوردن زیر انداز و نشستن در محوطه خودداری کنید و دقیقا زیر تابلوها زیراندازهای بزرگی پهن شده و خانوادههایی روی آنها نشستهاند. مثل اینکه توی پارک نشسته باشند با فلاسک چای و بالش و پتو و . . .
اونطرف تعدادی برانکارد درب و داغون و کثیف را کنار دیوار گذاشتند تا مریضهایی رو که لحظه به لحظه می رسند باهاشون ببرن داخل. توی فکر کثیفی برانکاردها و لکه های خون روی اونها هستم که انگار مسئول حمل و نقل برانکاردها فکرم رو میخونه و یه راست میره سراغ یکی از خدمات بخش بهداشت که داره با یه تی زمین شویی و یه سطل آب میره داخل ساختمون. بهش گیر میده که تی رو ازش بگیره و خون روی برانکاردها رو پاک کنه !
کف میکنم ! باز هم هزار آفرین به عقل طرف، که تی رو بهش نداد و گفت باهاش زمین شستم، کثیفه.
توی این فکرم که احتمالا آدمهای سالم هم اینجا مریض میشن چه برسه به مریضها و پیرها و بچه ها و . . .
یکهو سر و صدایی میاد و چندتا جوون مثل اینکه سر آورده باشن میدوند و داد و بیداد و . . . پشت سرشون هم یه وانت به سرعت میاد. واقعا مثل اینکه سر آوردن. چند تا جوون با ماشین اومده بودن بیرون و میزنن یه موتوری رو خرد و خمیر میکنن و حالا آوردنش بیمارستان. چهار نفر به زور لنگ و پاچه طرف رو میگیرن و میبرنش داخل. برانکاردها رو برای چی و کی نگه داشتن خدا میدونه !
چند لحظه بعد داد و بیداد میشه و یکی از جوونها با مامور نیروی انتظامی دعواش میشه و بعد پلیس ۱۱۰ میاد و راننده رو میبره و نیم ساعت بعد هم یه داد و بیداد دیگه و معلوم میشه موتور سوار بیچاره دار فانی رو ول کرده و رفته سرای باقی!
میرم تو فکر راهنمایی و رانندگی که دست هرکسی یه گواهینامه داده و بدون آموزش و کنترل ولشون کرده تو خیابون و بعد هم مامورهاش با یه رشوه ۵۰۰۰ تومنی هر خلافی رو بی خیال میشن. بعد یادم میاد به اونهاییشون که بی خیال نمیشن و تنها فرقشون با بقیه اینه که درآمد چندانی ندارن و در عوض روزانه کلی فحش میخورن!
بعد یادم میاد به راننده ها همون راننده های عادی مثل پدرم، عموم ، شوهر خاله و همکارم. . . که فکر میکنن قانون برای وقتیه که پلیس باشه ! یا کمربند ایمنی رو بجای بستن آویزون میکنن به خودشون که سر پلیسها رو مثلا گول بمالن . . .
بعد به خودم میگم باید فرهنگ سازی کرد و توی دانشگاه به شخصیت آدمها شکل داد. باید تربیت کرد و بعد قانون وضع کرد و . . .
آخ! یادم نبود فردا باید نمره دانشجوها رو به آموزش دانشگاه اعلام کنم. یادم باشه سه نفر رو حاج آقا سفارششون رو کرده و دو نفر رو هم معاون آموزشی !
هان، چی میگفتم ؟ بحث فرهنگ سازی بود و تربیت و راهنمایی رانندگی و بیمارستان و . . .
اصلا بی خیال، فکر کردن و تجزیه تحلیل، جز دردسر هیچی نداره. از خودمون شروع میشه یه دور باطل رو طی میکنه و باز به خودمون بر میگرده.
واقعا مظفر الدین شاه با عقل اون دوره خودش، خوب فهمیده بود وقتی فرمود:
«همه چیزمان به همه چیزمان می آید»
منبع