نتونستم برای نگار ساندویچ بخرم

سال آخر دبیرستان بودم. مدتی بود با نگار آشنا شده بودم. دبیرستانی بود و مانتو و مقنعه سرمه ای می‌پوشید. چند بار تو کوچه پس کوچه‌های محل باهاش حرف زده بودم. هر دو می‌ترسیدیم که ببینن‌مون. ولی من به روی خودم نمی‌آوردم. می‌گفتم «خوب ببینن‌مون. مگه چکار کردیم؟» می‌گفت «اگه خونوادت ببینن چی؟» می‌گفتم «خوب ببینن. مثل آدم میریم جلو، بهشون معرفیت می‌کنم» البته معرفی کردن را فقط تو فیلم و تلویزیون دیده بودم. تو دنیای واقعی ندیده بودم یکی را معرفی کنند. همه همو میشناختن.

آخرهای پاییز بود. یه روز عصر که باهم بودیم گفت «گشنمه. کاشکی می‌رفتیم یه چیزی می‌خوردیم» فهمیدم منظورش پیتزاست. کمی پول تو جیبم داشتم، ولی زیاد نبود. یکی دو ماه پیش که بابام سیب زمینی‌هاشو فروخته بود، یه پول توجیبی خوب داده بود. نصفش هنوز تو جیبم بود، ولی ترسیدم به دو تا پیتزا نرسه. از قیمت پیتزا چیزی نمی‍دونستم. دور بودن پیتزایی را بهانه کردم و گفتم «می‌تونیم بریم پیتزایی، ولی دوره، منم کار دارم. بریم همین ساندویچی. نزدیکه» با کمی دلخوری گفت «باشه»

رفتیم ساندویچی. چند تا مشتری تو مغازه منتظر بودن. با ترس نگاشون کردم. آشنا نبودن. خیالم راحت شد. دو تا بندری سفارش دادم و کمی با فاصله از نگار ایستادم. نگار به دیوار تکیه داده بود. چند بار به هم لبخند زدیم. یهو بابام اومد تو. بابام تو خونه مخالف ساندویچ بود. می‌گفت خوب نیست، آشغاله. ولی خودش یواشکی ساندویچ می‌خورد.

از دیدن هم جا خوردیم. با خنده گفت «ای توله سگ، به بابات رفتی. قاچاقی ساندویچ می‌خوری، ها؟ چی گرفتی؟ گفتم «بندری» گفت «من زیاد نمی‌خورم. بگیر، نصفش میکنیم» نمیدونستم چی بگم. نگار هم بی سر و صدا نگاهم می‌کرد. گفتم «راستش دو تا گرفتم» خوشحال شد. ولی شروع به نصیحت کرد که «پولاتو دور نریز. حالا دو ریال داری که نباید حرومش کنی. نگهش دار، آدمی، لازمت میشه» چیزی نگفتم. سرمو انداختم پایین. یواش با یه تیکه خیارشور که رو زمین بود ور میرفتم. چند دقیقه بعد ساندویچی با صدای بلند گفت «دو تا بندری.»

من و بابام، هر کدوم با ساندویچی که دو دستی گرفته بودیم دستمون، از مغازه اومدیم بیرون. نگار هنوز داخل مغازه به دیوار تکیه داده بود. بیرون هوا داشت تاریک می‌شد.

Written By
More from کاووس
لقمه انداز
پیرمرد در دوران جوانیش بهترین دروگر ده بود. اندازه داس او همه...
Read More