حرررررکت … هر روز اس ام اس تلفن همکارم خبر می دهد دارد می آید تا با ماشین وی به مدرسه، محل کارمان برویم.
وقتی می رسیم مدرسه، پسرایی رو می بینیم که طبق معمول، اول صبح دم در می ایستند ولی معلومه که از مدرسه خوششون نمی آد. شایدم حق داشته باشند. طبیعیه یه انسان که در شُرف بلوغ جنسی هست و پر از هوس و غرور و شیطونی های بچگونه، گناهی نکرده که فقط باید ساکت بنشیند سر کلاس تا ساعت آخر … نه حق جنب و جوش دارند نه تنوعی نه انگیزه ای نه شادی نه لذتی.
چهره بچه ها داد میزند که هم از من هم از آقای مدیر، از اینکه صبح ها نگهشون میداریم سر صف متنفرند. به دوستم گفتم واقعا اینا اذیت میشن سر صف. بگذار بیایند بروند کلاس. مثل همیشه چشمهایش را به شوخی می دهد بالا و می گوید بابا اینها حق شان هست تا بفهمند تا ساعت چهار صبح، نباید بیدار باشند.
زنگ کلاس که می خورد ما می نشینیم دفتر … این دفعه یکی از والدین اومد و شروع کرد به ناله کردن که من نمیدونم بچه ام را چیکار کنم. با دوستای بد میگرده. بهش شک دارم. وقتی داشت صحبت می کرد آقای جکی بهش گفت چرا به بابایش نمیگوئید؟ خانوم اولش مکث کرد بعد گفت که راستش طلاق گرفتیم و ایشون جدا زندگی میکند.
این اولین طلاقی نبود که توی مدرسه دیدیم، خیلی از بچه های مدرسه، بچه های طلاق بودند و در طول سال یکی یکی متوجه میشدیم. خلاصه به ما میگفت باهاش صحبت کنید. من هم که روانشناس نبودم ولی گاهی اوقات نقش مشاور بازی می کردم
دو سه ماه اول سال هفته ای دو روز با آقای جکی جان، بی مقدمه به کلاس ها می رویم و بچه ها را بازرسی می کنیم. به طور متوسط هر بار ده تا گوشی، چهار تا چاقو به دست می آوردیم که بعدا به واسطهِ والدین، گوشی ها تحویل داده می شود.
میز مدیر جان یک کشو دارد به جای اینکه پر باشد از کتاب های آموزشی، پر است از چاقو، پنجه ی بوکس، تنباکوی قلیان، انگشتر، دستبند. البته دو سه تا دستمال کاغذی هم هست که اگر باز میشدند چند تایی ته سیگار توی شان بود. بچه ها زنگ های تفریح نزدیک دکه نبش خیابون سیگار میگرفتند و خیلی راحت می کشیدند اونم وینستون.
وقتی ماهها گذشت و نتیجههای امتحانات بیرون آمد فقط چند تایی از دانش آموزان قبولی کامل داشتند. اینها چند تایی بودند که توی شور و حال جوانی نبودند و شاید چند تایی که بدحال نبودند. ولی بقیه فرق نمی کرد بچه های طلاق بودند یا هنوز خانواده شان سر جایش بود، همه، وضع نمره های شان بد بود.