مثل فیلم های خارجی سر کلاسمون دختر بود

تازه سال اولی بود که من وارد دانشگاه شدم. خیلی ذوق و شوق داشتم و شاید بیشتر از همه خوشحال بودم که اینجا دیگه ما هم مثل فیلم های خارجی سر کلاسمون دختر هست. وقتی در محیط دانشگاه راه می رفتم حس قشنگی به من دست می داد. به کسی نگاه نمی کردم ولی پیش خودم احساس می کردم بقیه به من نگاه می کنند.

هفته اول یک‌ گوشه می نشستم و کسی رو نمی شناختم. بعد از دو سه هفته با چند تا از پسرا آشنا شدم. یک روز نشسته بودیم روی نیمکت محوطه و با دو سه تا از همکلاسی ها حرف می زدیم، بقیه هم که دنبال مکان مناسب واسه کشیدن سیگار بودند.

نفر وسط ما روی نیمکت که مدام موهای زردش را بالا می زد و‌ خوشتیپ بود دائماً دوست داشت در باره دخترها حرف بزند. می گفت بچه ها خیالتون راحت من شنیدم از ترم های بعدی دخترا خودشون میان سمت مون. نگران نباشید. اون یکی که چهره ای معمولی با چشمانی کشیده و دماغی به حالت سُرسره ی بازی بچه ها داشت به اون دوستم گفت به همین خیال باش!

رامین پسری بود که تقریبا ازهفته چهارم به بعد کم کم با من صمیمی شد و‌ برخلاف من او در ایجاد رابطه با جنس مخالف مهارت زیادی داشت. قد بلند، هیکل خوب و چهره ی جالبی هم داشت. اما مهم تر از همه به خاطر احترامی که خانواده اش برایش قائل بودند اعتماد به نفس بالایی داشت.

شاید چهره و هیکلش مهم نبود و بیشترین مهارتش در نحوه برخوردش بود. یک‌ روز که نشسته بودیم وسط خیاط و مشغول نگاه کردن به سمت دخترها بودیم به من گفت پاشو بریم و رفت طرف چند دختر.. و من پشت سرش بودم. ‌نزدیکتر که شد گفت: ببخشید خانوما! وقتی جمله اش را تکرار کرد من استرسم بیشتر شد. دخترها برگشتند و یکی شون‌ که مخاطب او بود گفت بفرمایید؟

اولین باری بود که من همچین صحنه ای رو دیدم. رامین با حالت عادی به او گفت میشه من شماره شما رو داشته باشم؟ اون دختر با تعجب گفت واااا… خب یعنی چرا! بعدش برگشت و با دوستاش رفت .

اما بعد از آن حادثه هم می دانم که همیشه با یکی دو نفر دوست بود و‌ مدام با گوشی حرف می زد یا با انگشت شصت روی صفحه تلفنش می زد و می نوشت. یک روز که نشسته بودیم داخل پارکینگ دانشگاه به من نگاه کرد و‌گفت میگم‌ تو‌چرا با کسی نیستی؟ اذیت نمیشی اینقدر تنهایی؟

من متوجه منظورش شدم ولی جوری وانمود کردم که نمی فهمم منظورش چیست. آخه خجالت می کشیدم. گفتم خب با تو دوست هستم دیگر.

لبخند زد و‌گفت بابا منظورم اینه با دختری باشی. سریع پیش خودم فکر کردم بگم  کی با من دوست میشه! یا بگم خب چه جوری پیدا کنم؟ که شاید رامین خودش واسم یکی را پیدا کند. ولی خجالت کشیدم و‌ گفتم ای بابا من‌ مال این حرفا نیستم. خوشم نمیاد.

اون لحظه از خودم بدم اومد که آخه مگه میشه خوشم نیاد. خیلی خجالت می کشیدم که همیشه همین جواب رو می دادم.
ولی بالاخره بعد از یک ماه حدسم درست در آمد و رامین من را با یک دختر آشنا کرد. من هم سعی می کردم ادای رامین را در بیاورم.

گوشی ام را توی دستم می گرفتم و‌ بهش پیام می دادم. گاهی اوقات حرف کم‌ می آوردم فقط می گفتم‌ دیگه چه خبر؟.
دوست داشتم مواقعی که با رامین‌هستم به دوستم زنگ بزنم و جلوی او با وی صحبت کنم. اینجوری رامین یه کم‌ بیشتر قبولم داشت.

البته هر وقت زنگ می زدم یا جواب نمی داد یا رد تماس می‌داد. پیام می دادم جواب بده، باهات حرف بزنم. می‌گفت نمی تونم ،در مکان مناسبی برای حرف زدن نیستم.‌ یکی دو بار هم از نزدیک‌ دیدمش. همه ی کارهایی را که رامین انجام‌ می داد من هم انجام می دادم ولی خوشش نمی اومد. من هم مرتب کنف می شدم.

یک‌ روز که با رامین بودیم حدود ده بار زنگ زدم رو‌ خطش ولی جواب نمی داد.‌ خیلی عصبانی بودم. داشتم‌ جلوی رامین  تحقیر می شدم تا اینکه پیام داد. متن پیامش این بود که لطفا دیگه به من زنگ نزنید من با فرد دیگه ای در ارتباطم. با خواندن پیام‌ قیافه ام تغییر کرد. هر چقدر خواستم از رامین پنهان کنم نتونستم. بالاخره مجبورم کرد و گفتم.

بعد از اون دو سه تایی دوست پیدا کردم ولی هیچکدام دوام نداشت و من هم تصمیم گرفتم مثل رامین فقط‌ دنبال هدف خاصی باشم و‌ زیاد اهمیت ندهم و‌همیشه تا آخر دانشگاه بی اهمیت ادامه دادم.

More from محمد نوروزی (م.ن)
پسرخاله فراری
شب بود. غوغای باران آنقدر زیاد شد که دیگر صدای عقربه ساعت...
Read More