راهنمایی بودیم. پسر عمه ام یه سال ازم کوچکتر بود. تو حیاط شون یه پسر یالقوزی با مادرش زندگی می کرد. حدود چهل سالش بود و تلویزیون رنگی داشت. تلویزیون ما خودش نارنجی بود، ولی تصویرش سیاه سفید بود. غروب یکی از روزای عید بود. با پسر عمه ام می خواستیم بریم بیرون. دیدیم همسایه شون فوتبال نگاه می کنه. رفتیم پیشش.
بازی برزیل فرانسه از جام جهانی تابستون قبل بود. ولی ما که نمی دونستیم کی بازی کردند، فکر می کردیم جدیده. ما برزیلی بودیم، عاشق زیکو و سوکراتس. برای اولین بار داشتیم رنگی می دیدیم شون. همسایه شون از فوتبال فقط میشل پلاتینی را می شناخت.
یه نمکدون و یه بطری عرق گذاشته بود بغلش. گفت «پلاتینی هم بازی میکنه؟» گفتیم «آره». گفت «تو کدوم تیمه؟» گفتیم «آبی» یه پیک عرق برداشت و گفت «سلامتی». گفتیم «نوش». بعد یه کم نمک خورد. چند دقیقه بعد دوباره گفت «پلاتینی هم هست؟» گفتیم «آره» گفت «کدومه؟» نشونش دادیم.
دوباره گفت «سلامتی» و عرقو رفت بالا.
دوباره گفت «پلاتینی هم اینجاست؟» گفتیم «آره، هستش». گفت «کدومه؟» منتظر شدیم تا بیاد تو تصویر و گفتیم «اینه» گفت «سلامتی» گفتیم «نوش» تا آخر بازی هی اون پرسید «پلاتینی هم هست؟» و ما گفتیم «بله، هست» بعد هم نشونش دادیم.
بازی تموم شد. برزیل باخت. زیکو و سوکراتس، پنالتی ها را خراب کردند. باورمون نمی شد. حسابی دمق شدیم. گفت «کی برد؟» یواش گفتیم «فرانسه» گفت «پلاتینی هم بود؟» گفتیم «آره»… یواش با ناخنش به بطری خالی می زد.