بالغ شدن در یک لحظۀ خاص اتفاق می افتد. با یک خوابِ خوب. با یک رویای شیرین. در شبی که با تمام شب های بچگی ات فرق دارد. شاید قبل از آن رویاهای زیادی دیده باشی. اما آن شبِ خاص با یک رویای هوس آلود بالغ میشوی. شاید با رویای یک هم آغوشی. وصلتی نمادین با یک فرشته.
بعد از آن وارد دنیای آدم های بالغ می شوی. اما از این به بعد بزرگ شدن نه با یک رویای شیرین بلکه با یک کابوسِ یا اتفاق تلخ شروع می شود. نه با هر کابوسی که شب ها با عرقِ سرد از خواب بیدارت می کند. حتی نه با هر اتفاق ناراحت کننده معمولی بلکه با یک دردِ ناب. بزرگسالی در مواجهه با یک رنجِ بزرگ. مثل یک سیلی، ناگهانی و دردناک ایجاد می شود.
از آنجا به بعد زندگی ات عوض می شود. گوشۀ چشم هایت چروک می خورد و لب هایت فرم لبخندی ابدی را می گیرد. بزرگ که می شوی دیگر با هر چیزی روح و روانت بهم نخواهد ریخت. ساکت و صبور می شوی. راحت میخندی. دیگر از چیزی ناراحت نمیشوی.
انگار به دوران پیش از بلوغ پرتاب میشوی. رجعتی به کودکی. همانگونه که ویرژیل با گذر از دروازه های دوزخ قدم به بهشت گذاشت. در آن لحظۀ خاص که بزرگ می شوی، مانندِ مادرانِ فارغ شده می توانی چشمانت را آرام ببندی، نفسی عمیق بکشی و زمزمه ای را در گوشت بشنوی که می گوید: آسوده باش …
از آن پس می دانی که همه بالغ می شوند اما همگان بزرگ نمی شوند. بزرگ شدن موهبتی است که الهۀ رستگاری به برگزیدگانِ خوشبختش اعطا میکند. البته با روش خاص خودش …
image source