خیلی سالها پیش وقتی جوان تر بودم رفته رفته به وجود خداوند شک کردم. آن سالها کتاب زیاد میخواندم و فکر زیاد میکردم و بحث زیاد میکردم و بسیار جویای حقیقت بودم. شاید آخرین باری که با خدا رابطۀ خوبی داشتم وقتی بود که آقای ایزدی از آلمان برگشته بود و برای حمیدرضا پسرش شکلات های آلمانی با طعم پرتقال آورده بود که در ایرانِ زمانِ جنگ برای یک پسربچۀ هفت ساله یک چیزی شبیه رویا بود.
آن شب برای داشتن آن رویا با خدا صحبت کردم و فردای آن روز آقای ایزدی به شکل معجزه آسایی سه تا از آن شکلات ها را به من داد. این موضوع تا همین اواخر تنها تجربۀ معنوی من در زندگی ام محسوب میشد. یکبار هم برای قبول شدن در رشتۀ مورد علاقه ام در کنکور فرصتی به خدا دادم که متاسفانه از پسِ آن خوب برنیامد و بعد از آن بود که روابط دوستانه – معنوی ما روز به روز تیره تر شد.
هرچه بیشتر میگذشت با دیدن بی عدالتی ها و تبعیض ها، اعتقادم را به خدا بیشتر از دست میدادم تا اینکه یک روز به صورت کامل تصمیم گرفتم خداوند را از زندگیم حذف کنم. از آن سالها بسیار گذشت و من خداوند را کامل فراموش کرده بودم تا چند هفته پیش که در یک مغازه یک پلیور نارنجی خیلی خوش بافت دیدم و ناگهان یادِ آقای ایزدی و شکلات ها افتادم و دوباره از خدا خواستم اگر راست می گوید پول آن پلیور را که گران هم نبود تهیه کند.
از قضای روزگار فردای آن روز دوباره به شکل معجزه آسایی پول آن پلیور جور شد و من به سرعت به آن مغازه رفتم و آن را خریدم و زیر لب جوری که کسی متوجه نشود و خداوند هم زیاد پررو نشود تشکری کردم. بعد سعی کردم چیز دیگری از خدا بخواهم و ببینم آیا جور میشود و آیا خدا واقعاً آن طور که در کتاب ها نوشته شده است توانا است یا نه ؟
اینبار دلم میخواست آن نقاشی غروبِ بخارا را که در یک آتلیه دیده بودم بخرم. هنوز چند ساعت از این آرزو نگذشته بود که دوستم زنگ زد و قرضی را که چند ماه پیش از من گرفته بود و من یادم رفته بود را پس داد . دقیقاً به اندازۀ قیمتِ نقاشی غروبِ غمگینِ بخارا …
دیگر فهمیده ام که طفلک خدا برای همین آرزوهای کوچک توانایی دارد. قدرتش در حدِ همین شکلات های پرتقالی و پلیورهای نه چندان گران و نقاشی های یک آتلیۀ ناشناخته است… خدای چیزهای کوچکِ نارنجی …
حالا راستش دلم هوس فانتا کرده است … من باید بروم نمازِ شبم را بخوانم …