کلاغ حلقه به پا – ۱۰

4444
من و بهرام توی اتاق بودیم. او کلاغ را بیرون آورده بود و حرف می‌زد و من به در و دیوار چشم دوخته بودم. یکی داشت از پله‌ها بالا می‌آمد. سریع خودم را جمع و جور کردم. بهرام کلاغ را توی کارتن گذاشت. در باز شد و حاج داوود لبخندزنان وارد شد. بلند شدم و سلام کردم. جواب داد و مانند خارجی‌ها کلاهش را برداشت و خم شد. کلاهش کش‌بافت بود نه لبه‌دار، و همین باعث خنده‌ام شد.رفت تلویزیون را روشن کرد و آمد کنار من نشست. با خودش حرف می‌زد و گاهی تکانی می‌خورد و می‌گفت: «نزن، اَاَاَه! بس کن.»

به نظرم شبیه جن‌زده‌ها نبود. شاید هم بود. نمی‌دانم! مثل همیشه بوی چدن می‌داد. بهرام کلاغ را از کارتن درآورد و نوازشش کرد. تا چشم حاج داوود به کلاغ افتاد، یکه‌ای خورد و با چشمانی پر از ترس فریاد زد: «این چیه؟ این چیه توله‌سگ؟ ببرش بیرون. گم شو…»

بهرام پاورچین پاورچین کلاغ را به سوی پدرش برد. حاج داوود برخاست و به سمت در رفت و شروع کرد به فحش دادن. داد می‌زد: «ارسطو از کلاغ می‌ترسه! ببرش بیرون بی‌شرف.» بعد به ارسطو دلداری می‌داد و می‌گفت چیزی نیست، درست می‌شود. جوری حرف می‌زد که آدم باورش می‌شد که ارسطوهست و ما نمی‌بینیمش. شاید هم واقعا وجود داشت!

هر چه کلاغ را نزدیک‌تر می‌برد، جیغ‌های حاج داوود بیشتر می‌شد. هیچ وقت ندیده بودم این طور داد و بیداد کند.صدایش تا ته کوچه می‌رفت.
مانده بودم چکار کنم! فکر نمی‌کردم بهرام راست بگوید و پدرش این اندازه از کلاغ وحشت داشته باشد. توی مخمصه افتاده بودم. جیغ‌های حاج داوود واقعا گوشخراش بود. بلند شدم و گفتم: «نخواستم بهرام. کلاغ را بده ببرم.»

محکم هلم داد و با سرعت به سمت پدرش رفت و کلاغ را پرت کرد توی صورتش. کلاغ قارقاری کرد و بال‌هایش را به هم زد. حاج داوود دستانش را روی صورتش گرفت و جیغ زد و چهار دست و پا رفت کنج اتاق و کز کرد. کلاغ کف اتاق ایستاده بود. انگار نه انگار یکی پرتش کرده بود؛ تکان نمی‌خورد. حاج داوود چمباتمه زده بود آن گوشه و گاهی با فریاد فحش می‌داد و گاهی به آرامی با ارسطو حرف می‌زد. بهرام به رختخواب تکیه زد و پدرش را نگاه کرد. عرق کرده بود و چشمانش سرخ شده بود. نمی‌توانستم تصمیم بگیرم. بهرام داد زد: «ارسطو کیه؟ این ارسطو کیه؟»

حاج داوود جوابی نداد. کز کرده بود و بد و بیراه می‌گفت. نگاهش کردم؛ لباس‌هایش سوراخ سوراخ بود و کثیف. بعدها متوجه شدم آن سوراخ‌ها جای سوفاله‌های چدنی است که از سه‌نظامِ دستگاه‌های تراش مانند شراره‌ی آتش به اطراف می‌جهند، و متوجه شدم که لباس همه‌ی تراشکارها سوراخ می‌شود و این ربطی به ارسطو ندارد.

بهرام از رختخواب جدا شد و کلاغ را برداشت و رفت روی سر پدرش ایستاد. حاج داوود دست‌هایش را سپر کرد و در خودش فرو رفت و جیغ کشید. بهرام داد زد: «ارسطو کیه؟»
رفتم دستش را گرفتم و کشیدم و گفتم: «بس کن بهرام. الان مادرت می‌رسد. ولش کن خب…»

چنان با غضب نگاهم کرد که ترسیدم. هیچ وقت ندیده بودم این همه عرق کند و این طور رنگ به رنگ شود. نفس نفس می‌زد. چند ثانیه‌ای چشم در چشم شدیم و به هم نگاه کردیم. می‌خواستم به دست و پایش بیفتم و کلاغ را ازش بگیرم که ناگهان برگشت و کلاغ را محکم پرت کرد روی سر پدرش. کلاغ قارقار کرد و چنگال‌هایش در لباس‌های حاج داوود گیر کرد.حاج داوود با گریه و جیغ کلاغ را دور کرد، دست و پا ‌زد و برخاست و به سمت در رفت. توی ایوان ایستاد و فحش‌های رکیک داد و گریه کرد و نالید. بعد هم به ارسطو گفت: «نترس. چیزی نیست. نترس بچه. قوی باش.»

پریدم و کلاغ را گرفتم. بهرام با دست اشاره کرد که کلاغ را بهش پس بدهم. گفتم: «بی‌خیال شو بهرام. ممکن نیست. حتی اگر بکشیم کلاغ را بهت نمی‌دهم.»
جلوتر آمد و خندید. گفت: «تمام شد. ترسوندمش. حالا می‌ذارمش توی کاراتن.»
گفتم: «بگو به جان مادرم.»
گفت: «به جون مادرم.»

بهرام کلاغ را از دستم گرفت. چندتا از پرهایش ریخته بود کف اتاق. کمی کلاغ رانوازش کرد و ناگهان مانند دیوانه‌ها دوباره حمله کرد.از پشت گرفتمش اما او می‌رفت و من کشیده می‌شدم روی زمین.حاج داوود عقب عقب رفت و به نرده‌ی ایوان رسید. بهرام دست‌هایش را بالا برده بود و هر چه می‌پریدم دستم به کلاغ نمی‌رسید. نگاه بهت‌زده‌ی حاج داوود به سوی ما بود و می‌کوشید عقب‌تر برود. بهرام کلاغ را به سویش پرت کرد،دیدم ابتدا دست‌هایش در هوا چرخید و کوشید به فضای خالی چنگ بزند، سپس سوراخ جوراب‌هایش را دیدم.

از آن روز سال‌ها گذشته است. هیچ‌گاه نتوانستم آن بعدازظهر خونین را فراموش کنم. حالا می‌خواهم برای نخستین و آخرین بار درباره‌اش حرف بزنم و بنویسم.
با ترس و لرز خودم را به نرده ایوان رساندم و نگاه کردم. حاج داوود آن پایین بود؛ وسط حیاط نزدیک شیر آب نقش بر زمین شده بود و تکان نمی‌خورد. یادم نیست چطور از پله‌ها پایین رفتم. زانوهایم می‌لرزید و گوشم زنگ می‌زد. زن صاحب‌خانه بیرون آمد و جیغ زد و از حال رفت. یکی محکم به در می‌کوبید و چیزهایی می‌گفت. از بیرون صداهای مردانه می‌آمد. چشم‌های حاج داوود باز بود و معلوم نبود کجا را می‌نگرد. نمی‌خندید. یک ور دراز کشیده بود و از زیر سرش خون نشت می‌کرد و هر لحظه بیشتر می‌شد. از بیرون صداهایی نامفهوم می‌آمد و چند نفر محکم به در می‌کوبیدند. یکی انگشتش را گذاشته بود روی زنگ و برنمی‌داشت. بهرام از آن بالا داشت نگاه می‌کرد.

نفهمیدم از کی داشتم جیغ می‌زدم. وقتی که در باز شد و مادر بهرام و ده‌‌ها نفر دیگر با فشار وارد شدند، دیگر صدایم به سختی درمی‌آمد. دور حاج داوود حلقه زدند. روی زمین نشستم. مردم داشتند از رویم رد می‌شدند. حیاط جا نداشت. اصوات نافهوم و صداهای مردانه و گریه و ناله همه جا را پر کرده بود. جمعیت به سمت در رفتند. یکی مدام می‌گفت: «تمام کرده نوکرتم! چرا اذیتش می‌کنید؟»
حاج داوود را بردند و صدای لاستیک ماشین در کوچه پیچید و همه جا ساکت شد.

در حیاط باز بود و عده‌ای می‌آمدند و می‌رفتند و به لکه‌ی بزرگ خون نگاه می‌کردند که از درز موزاییک‌های کهنه به اطراف می‌رفت. من به دیوار تکیه داده بودم. جمعیت گاهی زیاد می‌شد و گاهی کم. یکی از مردها پرسید: «چی شد؟ خودش افتاد؟»
حرفی نزدم. بهرام هنوز آن بالا ساکت نشسته بود. کلاغ نبود. ناگهان توی کوچه یکی جیغ کشید: «ولم کنید!»

لیلا بود. خودش را به در حیاط رساند. دو تا از زن‌ها دست‌هایش را گرفته بودند و می‌کشیدند. وقتی توی چهارچوب در ظاهر شد، بلند شدم و ایستادم. او فقط به خون‌های کف حیاط نگاه می‌کرد.

پایان

شهریور 1395
عباس سلیمی آنگیل

بخش اول  بخش دوم  بخش سوم  بخش چهارم  بخش پنجم بخش ششم  بخش هفتم  بخش هشتم بخش نهم بخش آخر

کتاب قصه « کلاغ حلقه به پا» در انتشارات آمازون

51ipiu-2pl-_sx318_bo1204203200_

More from عباس سلیمی آنگیل
پس راز نابودی پلنگ ها چه بود؟
  در فرهنگ فلکلور مردم مازندرانی، جانورانی چون شیر و ببر و...
Read More