سرم به منظرهی بیرونِ اتوبوس گرم بود. یهو یک دست آمد جلو و گفت بفرمایید. اول محتویات دست را دیدم که گردو و خرما و انجیر بود، بعد صاحب دست را که یک دختر تپلِ ساده بود. ساده در رخت و لباس منظورم است.
میتوانست به من تعارف نکند. من که اصلاً ندیدم چیزی میخورد. خوردنیاش که بو نداشت. من هم که روم به آن طرف بود. گفتم ممنون. گفت بردارید. گفتم مرسی. گفت بردارید دیگه. باز گفتم نه که گفت «خرماااا، انجیررررررر، گردووووو». تهِ همهی اینها را هم کشید. آنطوری که خودم وقتی میخواهم علی را برای خوردن چیزی ترغیب کنم و گولش بزنم، تهِ اسم خوردنیه را میکشم. انگار هرچی حرف انتهایی خوردنی را بیشتر بکشی، آن خوردنی هم خوشمزهتر میشود.
خلع سلاح شدم در مقابل لحنش. یک انجیر برداشتم. خودش هم از بساطش چیزی سوا کرد. پلاستیک را گذاشت توی کیفش. از داخل کیف کتابی درآورد و شروع کرد به خواندن. خب من هیچ کتابی همراهم نبود. درسهای دانشگاه هم آنقدر دنگ و فنگ داره که توی اتوبوس بازکردنی نیست.
داشتم به خودم فحش میدادم که بیفرهنگِ کتابهمراهنبر حالا تمام مدت بیکاری در اتوبوس را باید زل بزنی بیرون یا زل بزنی تو چشم بقیه یا زل بزنی به صفحهی گوشی ات و در عین حال داشتم از فضولی میمردم که همچین دخترِ نادرالوجودی چه کتابی می خواند که دختر کتاب را بست و از جاش پا شد.
پا شد رفت جلو و پیرزنی را که در وسط بخش زنانه و مردانه سرپا ایستاده بود، فرستاد طرف من که بشینه روی صندلی خالی شدهِ خودش. پیرزن اولش هی گفت نه. ولی دختره همانطور که تهِ انجیر و خرما و گردو را برای من کشیده بود، ته صندلی و نشستن و من راحتم و یه کم دیگه پیاده میشم را هم برای پیرزن کشید تا بالاخره پیرزنه گول خورد و تلوتلوخوران آمد نشست بغل دست من.
دختر همانطور سرپا دوباره لای کتابش را باز کرد و شروع کرد به خواندن. نوشتهی روی جلد را دیدم. کیمیاگرِ پائولو کوئیلو میخواند.
منبع تصویر