برای مرغ عشقها هم تشکر کرد و گفت بچهها سرشان گرم شده و احتمالا تا چند روز دنبالش راه نمیافتند و میتواند لااقل تا بقالی با خیال آسوده برود. بعدش هم خندید و پرسید: «میخواهی برایش نامه بنویسی؟»
من هم سرم را تکان دادم. گفت: « دیروز که صحبتش بود در رفتی، دیشب شام چی خوردی که پسر شجاع شدی؟»
داشتیم توی چهارچوب در حرف میزدیم که مادرم در را باز کرد و وارد شد. زینب چادرش را کامل روی موهایش کشید و سلام کرد. انگار دستپاچه شده بود. من هم سلام کردم. مامان جواب سلام هیچکداممان را نداد. رو کرد به زینب و با لحن تندی گفت: «از کی تا حالا من برایت نامحرم شدهام که با دیدنم رو میگیری؟»
زینب تلخندی زد و وانمود کرد که از حرف مادرم خیلی شگفتزده شده است، اما من میدانستم اصلا تعجب نکرده و انتظار چنین برخوردی را داشته است. این را روز قبلش فهمیدم. بعد هم دستش را از لای چادر فرو برد و از جیبش مشتی اسکناس بیرون کشید و دستش را به سوی مادرم دراز کرد.
– آمده بودم اجاره را بپردازم. خواستم برگردم که رسیدید. تو را به خدا ببخشید که دیر شد. این اجاره ماه قبل، این ماه را هم به زودی تقدیم میکنم.
مادرم اسکناسها را گرفت و شمرد و گفت: «اگر هم تقدیم نکنی از پولپیشت کم میکنم.» و خیلی رک و بی پرده گفت که سر ماه باید بلند شود.
زینب با مِن و مِن خواهش کرد که چند ماه دیگر بنشیند. مادرم قبول نکرد و گفت: «فقط تا سر ماه. به بنگاه هم سپردهام.»
پریدم وسط حرفشان و گفتم: «مامان حالا بگذار چند ماه دیگر هم بنشینند. زینب خانم کلی دنبال خانه گشته اما پیدا نکرده. مگر نه زینب خانم؟ مگر به چندتا بنگاه سر نزدی؟»
زینب با تعجب نگاهم کرد. بعد هم مادرم را دیدم که با چشمهای گرد شده به من زل زده است. ناگهان صدایش را بالا برد: «تو از کجا میدانی زینب بانو دنبال خانه گشته؟ هان؟ نکند خودت هم باهاش رفتهای و دربارهی رنگ اتاق…؟»
زینب پرید وسط حرف مادرم و گفت: «این چه حرفی است حاج خانم! من به پرویز گفتم دربهدر دنبال خانهام و…»
مامان نگذاشت حرف زینب خانم تمام شود. گفت: «تو غلط کردی!»
زینب خیلی جدی گفت: «احترامتان دست خودتان باشد حاج خانم. پرویز مثل برادر من است. این بچه فقط سیزده سال دارد. چرا این جوری رفتار میکنید شما؟ زشت است به خدا!»
مامان باز هم جیغ زد و گفت: «چهارده سالش است. برای سربازیش یک سال دیر شناسنامه گرفتیم. چهارده سالش است.»
زینب چیزی نگفت و از پلهها بالا رفت. از خودم بدم آمده بود. احساس میکردم موجود خطرناکی شدهام و با هر روز بزرگتر شدن خطرناکتر هم میشوم و حتی اگر خودم نخواهم، باز هم وجودم مایهی آزار و عذاب دیگران خواهد بود.
بعد از رفتن زینب خانم، مامان تهدید کرد که خانه را آتش میزند و چنین و چنان میکند. آن قدر زیر فشار بودم که دوست داشتم بزنم به سیم آخر و بگویم من لیلا را دوست دارم نه زینب خانم را، ولی خجالت کشیدم. مامان گفت از فردا نمیرود سر کار و در خانه میماند. من هم گفتم: «چه بهتر! من که صد بار گفتم نرو.»
مامان تا شب پیوسته غرولند کرد. گفت ای کاش توی موشکباران میمرد و این روز را نمیدید، ای کاش با بابا میرفت زیر ماشین و…این قدر بی حوصله بودم که هیچ برنامهای ندیدم؛ اصلا تلویزیون را روشن نکردم. با همان لباسهای مدرسه نشستم و کیفم را باز کردم و یک کتاب بیرون کشیدم و وانمود کردم دارم درس میخوانم. هیچکدام از تکالیف را هم ننوشتم. الکی کتاب را نگاه میکردم. مامان بدون این که حرف بزند شام را توی یک سینی چید و آورد کنار دستم گذاشت. به غذا لب نزدم. چند دقیقه بعد آمد و گریه کرد و گفت: «ارواح خاک آقات بخور.»
گفتم: «به ارواح خاک آقا نمیخورم.»
همین طور بی هدف کتاب را نگاه میکردم و مامان با خودش حرف میزد. گاهی به آرامی حرف میزد و گاهی بلند بلند میگریست. دوست نداشتم گریهاش را ببینم. وقتی گریه میکرد انگار روی سرم آتش روشن کرده بودند. تمام غصههای دنیا در دلم جمع میشد. چشمهایم گرم شده بود و لیلا و بهرام و حاج داوود و زینب و کلاغ و خیلیهای دیگر توی خطهای کتاب و بین واژها رژه میرفتند.
ادامه دارد
بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش آخر