دیشب در خانه یکی از فرهنگیان تورونتو فرصت دیدار با رمان نویس خوب ایران عباس معرفی نصیبم شد. با کنجکاوی رفته بودم تا فاصله بین متن و نویسنده را ببینم. همه تن چشم شدم تا بفهمم هیبت زمینی این غلغله درونی چگونه بروز کرده است.
دیدنش، حرف زدنش، رفتارش مرا به یاد نازنین دیگر سهراب شهید ثالث انداخت. هر دو مثل پروانه ظریف و شکننده بودند.
انگار با هر تماس، با هر برخورد با دنیای بیرون، بخشی از وجودشان از آنها رخت میبست. گویی گرد رنگی بالهایشان انگشتانِ آدم را آغشته ظرافت خود میسازد.
انگار با هر اثری که خلق میکنند بخشی از وجودشان مصرف میشود. نه شاید بهتر است بگویم به دیگران، به مردم، به تصویر خیالی که از خواننده دارند هدیه میشود.
عباس معروفی پروانه ظریف ایرانی است. مرد ایرانی است. مهربانی و لطافت یک عاشق ایرانی در چشمانش برای همیشه خانه کرده است. دیشب زخمی، غمگین، تنها اما سراسر امید بود.
خوشحال شدم از دیدنش. هنوز ملکولهای رنگی بالهایش را در دستانم حس میکنم. سهم خودم را گرفتم.