عاشورا و تاسوعا برای من اولین امکان استقلال از خانواده بود. در خونوادهی ما بچهها تحت کنترل بودند و من بطور معمول
اجازه بازی و ول گشتن تو کوچه و خیابون رو نداشتم.
اینقدر برام مهم بوده که کاملا یادمه روزی که اولین باری در هف هش سالگی پسر خالهم اومد دنبالم تا بریم دیدن مراسم تو خونهی آقا اعلاء با کمال تعجب دیدم پدرم مخالفت نکرد و اجازه داد که بریم.
شرکت در مراسم زنجیر زنی و تماشای شمر که در لباس قرمز رنگ افسرای انگلیسی سوار بر اسب سیاه رجز می خوند و ابوالفضل تیر خوردهی بریده دست که سوار بر اسب سفید نوحه میخوند و خوردن «آبگوشت امام حسینی» در خونهی آقا اعلاء، بدون اینکه اَزمون بپرسن شما کی هستین و از کجا اومدین، مثل سفر به سرزمین جادوگری هریپاتر یا سرزمین عجایبِ آلیس و شایدم شهربازی پینوکیو بود حتی عجیبتر و هیجان انگیزتر.
از سر صبح تا ظهر تو خیابونها و کوچهها میپلکیدیم، با اختیار و صلاحدید خودمون. گاهی میرفتم ته صف بچهها کمی زنجیر میزدم و بعد حوصلهم سر میرفت و رامو کج میکردم، سمت گهوارهی علیاصغر!! یا کمی آنورتر شربت نذری میخوردم و بوی گلابی را که پاشیده میشد تو فضا و سر و صورتمون و با بوی خاک و عرق قاطی میشد، به مشام میکشیدم.
آن حسَّ خوشآیند آنقدر قوی و ماندگار بوده که هنوزم در همین روزا که اصلاً برای دیدن مراسم از خونه بیرون نمیرم، میتونه لبخند رضایت روی لبام بنشونه.