عودلاجان یکی از چهار محلهٔ قدیم تهران است. روزی که به آنجا رفتم با یک دنیای اسرار آمیز در قلب پایتخت آشنا شدم. پا به درون محلی گذاشتم به نام «حیاط مشهدیها» یا «حیاط بزرگ» که چهارده خانواده و دهها جوان مجرد در اتاقکهای آن زندگی میکردند! رئیس آنجا زنی به نام معصومه بود که میدانم بعدها به جرم قتل و فروش مواد بازداشت شد.
در آن حیاط، زنی میانسال میزیست که هم قوارهٔ شهرزاد قصه گو بود. او داستانی پر آبِ چشم و خونین را چنان جاندار و تاثیرگذار روایت کرد که من سوگمندانه نتوانستم رنج بیکرانش را بر روی کاغذ ثبت کنم. به هرحال، جنایت این گونه کوتاه بود:
اِبرام لاشخور موهای دختر را پیچانده بود دور دست چپش و دور حیاط میچرخاند و عربده میزد: «درسته عمل دارم، اما هنوز اِبرامم. آن قدر غیرت تو رگام هست که بکشمت».
زنش دنبالش دویده بود. جیغ زده بود
-ولش کن اِبرام آقا. ارواح خاک آقات ولش کن!
اِبرام داد زده بود
-خفه شو حرومزاده! بعدِ این نوبت خودته
زن زوزه کشیده بود
-ریختن خون دخترحرومه…
اِبرام عربده زده بود
-این دیگه دختر نیست. عین ننهٔ گور به گورت یه زنه
کسی جرأت نکرده بود یا نخواسته بود مانعش بشود. دختر در آخرین لحظات فقط توانسته بود بگوید: «گُه خوردم آقا جون… گُه خوردم!»
اِبرام چاقو را گذاشته بود توی قفسهٔ سینهاش. با تمام قدرت سرش را به لبه حوض کوبیده بود. خون از دهان و گوش و سینهٔ دختر زده بود بیرون و شتک زده بود توی صورت پدرش. قسمتی از موهای دختر به خون آغشته شده بود. خون از دستهٔ چاقو بیرون میزد و از آستین مانتو به پایین میچکید و به همان راهی میرفت که فاضلاب حیاط همیشه میرفت. ناخنهایش شکافته شده بود و نتوانسته بود لبه سنگی حوض را بخراشد. فریاد و ضجهٔ زنهای حیاط بزرگ به همه جا میرفت. به شکاف خشتهای دیوارهای کاهگلی و ورودی کوچههای باریک.
زن اِبرام گریه نمیکرد. سیاه شده بود. خون دختر را مشت مشت به سمت اتاقها میریخت و میگفت:
-خون ریشهتون رو بگیره. خون ریشهٔ همهتون رو بگیره
بعد هم بیهوش افتاده بود.
دختر اِبرام لاشخور در دبیرستانی اطراف میدان قیام درس میخواند. سال دوم بود. تنها دختر حیاط بزرگ که به دبیرستان رفته بود. به هم کلاسیهایش گفته بود که از اتوبان آهنگ میآید. اما روزی که ناظم مدرسه سر صف اسامی متاخرین را میخواند، از دختر پرسید:
-شما چرا دیر میآی؟! مگه از عودلاجان تا اینجا چقدر راهه؟!
دختر از روز بعد به مدرسه نرفته بود. به مادرش گفته بود: «نمیرم. دیگه نمیرم». بعد از چند روز اِبرام فهمیده بود. در حالت خماری هم دختر را میزند و هم مادر را. دختر از خانه بیرون میزند و دیگر برنمیگردد. دو هفته میگذرد، مردی از باشندگان حیاط بزرگ، در گوشی تلفنِ همراه دوستش، یک فیلم ایرانی میبیند. همراه با نالهٔ دستگاه تراشکاری جیغی میکشد که؛ «خودشه». به تمام ساکنان حیاط بزرگ گفته بود:
از زنهای خارجی هم بهتر کار کرده بود بیشرف!
به گوش اِبرام رسیده بود. فیلم را دیده بود. روزی چند بار خودش و زنش غش کرده بودند.
بعد از یک ماه، دختر ازهمه جا بیخبر به خانه میآید. از اذان ظهر گذشته بود. میآید که مادرش را ببیند. اما اِبرام درخانه بود و…
شهرزاد حیاطِ بزرگ سرش را تکان میداد و مویه میکرد: «آی مریم بیچاره…! ننهات چی کشید… ننهات کباب شد… ننهات سوخت… چقدر دوست داشت تو درس بخونی خانم بشی… آی مریم».