بابای من و فاطو قشنگه

2

با بابام و خواهرزاده هام نشسته بودیم تو هال.
یهویی بابام گفت «حیف که هیچ وقت فاطو رو نشد درست و حسابی ببینم.»
گفتم «جوونیات عاشق فاطو هم بودی؟ من که فکر می کردم فقط عاشق اون سبزی فروشه بودی.»
گفت «فاطو که کسی نمی تونست عاشقش بشه، بس که خوشگل بود، مامان و باباش قایمش کرده بودند.»
گفتم «خب شاید از بس زشت بوده قایمش کرده بودند.»
گفت «چی میگی واسه خودت؟ میگم خیلی خوشگل بود. مثل زن های فلسطینی بود.»
گفتم «یعنی چی چه جوری بود؟»
گفت «قد بلند، موی شلال، صورت سفید، آخ آخ آخ»
گفتم «موهاشو کجا دیدی؟»
گفت «استغفرالا! من پاشم برم مسجد، دارم چی میگم واسه خودم، این چه فکر و خیالایی ئه که می کنم وقت نماز!»
نعیمه گفت «خب خاله هام که از فاطو قشنگ ترن.»
بابام گفت «خاله هات دیگه کیان؟»
نعیمه به من اشاره کرد. بابام بهم نگاه کرد. گفت «این؟» بعد گفت «شُرپ! میگم فاطو مث زن های فلسطینی بود، اصلن ما جوونیامون زن فلسطینی هم که می دیدیم، می گفتیم فاطو قشنگ تره، فاطو کجا و زهرای ما کجا!»
گفتم «خب نمی خواد حالا هی مقایسه کنی، هر کی یه شکلیه دیگه، پاشو برو مسجد.»
پاشد وایساد، خیره شد تو چشام و گفت «موهاشو سه ماهه کوتاه کرده، هنوز بلند نشده، خجالتم نمی کشه!»
گفتم «خب چی کار کنم که بلند نمیشه.»
تچ تچ کرد و رفت مسجد.
وقتی برگشت نشست قرآن خوند.
من تو حیاط نشسته بودم و به صداش گوش می دادم و یاد فیلم راه بازگشت افتاده بودم و قیافه ی اون مردی که خیلی دعا می خوند جلو چشمم بود. می خواستم برم مثل والکا یه جمله ی ماندگار بهش بگم. مثلاً بگم: تو اگه احساس گناه نمی کردی، اینقدر با خدا حرف نمی زدی، اگه می خوای تو زندگیت کمتر اذیت بشی کمتر احساس گناه کن تا کمتر به خدا نیاز داشته باشی. یه لحظه خودمو در حال گفتن این جمله تصور کردم، اصلاً بهم نمی اومد. از گفتن جمله ی ماندگارم پشیمون شدم.  با دوستام رفتیم بیرون. لب ساحل، هی همش فکر می کردم اگه بابام با فاطو عروسی کرده بود الان من چه شکلی بودم. هر چی نباشه فاطو مامان قشنگی بود ولی نمی تونست به مهربونیِ مامانم باشه. هیچکس تو دنیا نمی تونه مثل مامانم باشه. اصلاً از کجا معلوم فاطو اگه مامانم بود اجازه می داد نصف شبا با دوستام برم بیرون! لابد از بس قشنگ بودم، همش توهم می زد که یکی می خواد بدزدتم و مثل جوونی های خودش، قایمم می کرد.
وقتی برگشتم خونه، ساعت یک بود. بابام هنوز بیدار بود. کولر روشن بود و در هالو باز گذاشته بود باز داشت نماز می خوند. همیشه هر وقت کولر روشنه، به ما گیر میده که چرا در هالو محکم نمی بندین؟ یاد فیلم زوربا افتادم. لابد بابامم در هالو باز گذاشته بود که خدا بهتر ببیندش.
از تو حیاط باهاش سلام کردم. یه الله و اکبرم نگفت. نگامم نکرد. شایدم نشنید. اومدم تو اتاقم و لپ تاپمو روشن کردم و اخبار روزم رو به سمع و نظر دوستم رسوندم و بعدش غش کردم از خستگی. ساعت 4 بیدار شدم و اینا رو گفتم به سمع و نظر شما هم برسونم. بعدش رفتم چایی بذارم، دیدم هنوز در هال بازه. بابام پرسید: اذون نگفتن؟
گفتم نه.
گفت خوش گذشت؟
گفتم ها.
گفت اذون گفتن بیا صدام بزن.
گفتم خب. الان درو ببندم؟
گفت نه.
خلاصه از وقتی بابام تعریف فاطو رو کرده، خدا به نظرم شبیه به اون میاد. یه زن خوشگلی که تو آسموناس و حتی وقتی کولر روشنه، کسی درو به روش نمی بنده و صرف جویی در مصرف انرژی یادش میره.

 

زهرا فخرایی