من از ۲۲ سالگی با یه دختر که چهار سال جوانتر از من بود آشنا شدم اون هم توی یه شهرستان کوچیک که به سختی میتونستیم همدیگرو ببینیم. ولی هر جوری که میشد با من تماس میگرفت و همدیگر را در خلوت خودمان می دیدیم … همیشه از آینده حرف میزدیم میخواستیم زندگی خوبی با هم بسازیم. هر دو به هم خیلی اعتماد داشتیم.
تا اینکه اون دانشگاه قبول شد و من هم آماده رفتن به سربازی می شدم. از آن به بعد رابطه و عشق و دوستی مان کدر شد. او حتی بعدها گفت که احساسی به من ندارد.
میدونی سنگ صبور اصلا باورم نمیشه. چرا یهو الکی رفت؟ این همه اعتماد و عشق کشک بود؟ اون همه خاطره رو چطور میتونه فراموش کنه؟ زندگی واسم زهر شده. گاهی فکر اینم که انتقام بگیرم ولی دلم نمیاد میگم شاید دوباره برگرده.
میترسم ازدواج کنه با شوهرش تو این شهر کوچیک کوفتی و من محکوم بشم هر روز ببینم شون و داغون تر شم … شما راهنمایی کنید. دنبالش باشم هنوز؟ چی کار کنم؟
ایرج عزیز
از این ماجرا عبور کن. آن را تجربه زیبایی بدان و شک نکن که حتما در زندگی به دردت می خورد. آدم ها حق دارند تغییر کنند. حق دارند منافع و سلیقه های شان عوض شود بخصوص در دورانی که خیلی جوان هستند.
بله احساساتی وجود داشت که می توانست به هر شکلی نقش ببندد. ناراحت نباش و به خودت نگیر. اعتماد به نفس و هویت خودت را به زیر سئوال نبر.
تنفرو انتقام را وارد این ماجرا نکن. اگر او موجود دوست داشتنی است پس تصمیمات و منطقش هم به نوعی باید دوست داشتنی یا حداقل، پذیرفتنی باشد. انتقام و خشم، یک عکس العمل بسیار ساده و دم دستی است. بزرگوار و جوانمرد باش.
به عنوان یک خاطره زیبا و یک احساس جوانانه، این تجربه عاشقانه را در قلبت نگه دار. بعدها در پیری به کارت می آید. مدام برایت لبخند فراهم خواهد کرد. حتما موجود دوست داشتنی هستی و حتما این گذشت و بصیرت، در رابطه بعدی ات به درد خواهد خورد.
منبع تصویر
https://www.pinterest.com/carpelibrum/portraits-men/