جماعت سربازهای تازه از راه رسیده که به قول قدیمیترها دهنشون هنوز بوی واکسن می داد پشت دروازهی گل و گشاد پادگان ولو شده بودن روی زمین. سهی صبح بود و خواب و سرما امانمونو بریده بود و حالا افسر نگهبان همینطوری ویرش گرفته بود که امشب برای ما مقرراتی باشه و تا شیش نشده هیچکسو راه نده تو. از دور که میدیدمش توی کیوسک نگهبانی دم در شیکم خپلهای داشت که حتی صاف واستادن براش سخت بود و با اینحال مدام اینطرف و اونطرف میچرخید و سر هرکدوم از سربازهای دژبانی داد و بیدادی میکرد و بهشون متلک می انداخت.
از کی بود جلوی این دروازهی سگننه منتظر بودیم. پشت سرمون بیابون بود توی غلطتِ سیاه شب که فقط گهگاهی صدای ماشینی که ویژژژ از توی جاده میگذشت چرتمونو پاره میکرد و جلو رومون هم تا چشم کار میکرد از این میلههای سیخکی سربه فلک کشیده با کلی سیمخاردار بود که خوب بهمون یادآوری میکرد دو ماه آینده رو قراره تو چهجور جایی سر کنیم.
دست آخر دیدم اون تو افسر خپله یه کلتی بست گل خیک گندهش و همینطور که هی قرش میداد و بالا پایینش میکرد از کیوسک اومد بیرون. بعد درحالی که ما همه مثل گوسفندایی که میبرنشون مسلخ از ترس پیشاپیش موبایلها و سیگار فندکها رو گرفته بودیم دستمون دست به کمر جلو رومون وایستاد و گفت:
بسم الله الرحمن رحیم گفت و شروع کرد یه چیزایی عربی بلغور کردن.بعدش گفت با نام و یاد خدا، خیر مقدم عرض می کنم خدمت شما عزیزان… خیرمقدم عرض می کنم و آرزوی سلامت و سعادت دارم براتون توی همه مراحل زندگی که این خدمت مقدس هم یکی از اونها، و بنظر این حقیر خطیرترین شونه. شما جوونای غیور این سرزمین که انشالله دو ماهی رو اینجا در خدمتتون هستیم آماده می شید برای خدمت به این مرز و مملکت …
که یهدفه یکی از دلقکهای جمع اون وسط داد زد «صلوات ت ت» و جمعیت هم که له له میزد برای مسخره بازی آتو دستش بیاد شروع کرد به صلوات قرآنی فرستادن: « اللهم صلی وسلم وزید و بارک علی…»
افسره یه لحظه تظاهر و تعارفهای چسکی رو گذاشت کنار و عربده کشید: «خفه» و صداش توی برهوت بیابون همچون هیبت و طنینی داشت که در دم همگیمون خفهخون گرفتیم.
با وجودی که ریخت و اوضاعش داد می زد خودش هم تومنی صنار این حرفها رو قبول نداره در اجرای چیزی که ازش انتظار می رفت مثل یه نره اسب عصبانی جدیت نشون میداد. همینجوریام که گردنشو خم میکرد در حد خودش سعی میکرد خیلی لفظ قلم باشه.
حدود دویست سیصد نفری می شدیم که اونموقع صبح رسیده بودیم. سه هزار تا سرباز جدید باهاس میاومدن و شکی نبود که ما از همه پپهترهاش بودیم که درست سر ساعت و روزی که بهمون ابلاغ شده بود اونجا حاضر شده بودیم. اگه وارد بودیم از همین الان باهاس گوشی دستمون میاومد که ازین به بعد هم هرچی بدبختی و سختی توی خدمت باشه، خوراک آدمهایی مثل ماست.
خلاصه بعد از اینکه موبایل و فندک و سیگار و قرص و امپیتری پلایر و هر رهآوردی که از دنیای متمدن همراهمون بود رو تحویل سربازهایِ افسر خیکیه دادیم دروازه رو واز کردن و ما رو مثل گوسفندهایی که می خوان برن تو آغلشون بخوابن هی کردن جلو. توی دل سیاهیایی بودیم که هیچ معلوم نبود پنج متر اونطرف ترش چه خبره.
برای شب اول جایی برامون آماده نبود. حتی خود پادگانی ها هم انتظار نداشتن احمقهایی پیدا بشن که سر ساعت و روزی که بهشون ابلاغ شده سروکله شون اونجا پیدا بشه. اینقدر این برای خودشون عادی بود که بهطور پیشفرض فکر می کردن نادیده گرفتن مقررات و به سر و کون هرچیزی که نوشته و ابلاغ میشه خندیدن طبیعی ترین کاری ست که ممکنه از هر آدمی سر بزنه. خوابگاههای ما، بچههای لیسانسه و بالاتر از اون، بعدِ رفتن گروه آموزشی قبلی درحال سمپاشی و نظافت بود. یکی دو روزی طول می کشید تا حاضر بشه و تو این فاصله مجبور بودن هر چهل پنجاه تامونو جا بدن تو یکی از گروهانهای داغون پادگان که توی شون پر بود از دزد و مجرم و تریاکی که برای احتیاط نمی شد یه لحظه هم ازشون چشم ورداشت.
همون وارد محوطهی گردان که شدیم کم مونده بود بزنم زیر گریه. تازه داشت دستم می اومد که سرباز بودن یعنی چی، که معناش زیاد فرقی هم با زندانی بودن نداشت. اون شور و گندهگوزیهای اول کار و پیش از راه افتادن، اونهمه هارت و پورتی که برای دوست و آشنا و همسایه و دخترهایی که می شناختم کرده بودم توی کمتر از ده ثانیه دود شد رفت هوا. هرچی شعار و حرف قشنگ توی کتاب داستانها دربارهی ماجراجویی و زندگی خونده بودم از سرم پرید. اونموقع هنوز خبر نداشتم که از شانس من درست گهترین ساختمون تمام پادگان افتاده بود به دسته ی ما وگرنه شاید انقدر هم زرد نمی کردم و رنگم نمی پرید. نکبت و کثافتی از سر و روش می بارید که باورکردنی نبود. ریختش بیشتر به محل نگهداری اسرای جنگی میخورد. سقف رنگ سبز اسفناجی بود. درست همرنگ خود پتوهای سربازخونه که زیر تنها مهتابی روشنی که توی تمام اون ساختمون لکنته پیدا می شد عینهو قبرستون شده بود. بوی گند پا و پیشاب و عرق همهجا رو ورداشته بود و با یه گرمای تهوعآوری می زد توی صورت آدم.
بیست سی نفری از سربازهای خلافکار باقیمونده که همگی تبعید میشدن به این ساختمون توی تختهای فنری لای پتو و ملحفههای شپش زده مثل خر غلت می زدن و خرناس می کشیدن. ما که از در اومده بودیم تو و سروصدا راه انداخته بودیم و چراغها بخاطرمون روشن شده بود همهشون افتاده بودن به غرغر کردن و بد و بیراههایی میگفتن که به عمرمون نشنیده بودیم. از بس خرتو خر بود هیچکس درست نمیفهمید چهجور فحشهای خوار و مادری نثارمون میکردن وگرنه کار حتما به کتککاری می کشید. افسر خپله هن هن کنان پشت سر ما به زور سروکله ش پیدا شد. توی سرمای سگسوز بیابون اراک خوب خودشو پتو پیچ کرده بود ولی قیافهش بدجور خندهدار شده بود. شده بود عین شاباجی خانومهایی که لباس پفدار تنشون کردهان اما با یه سبیل گرد و خیک گندهی افسار پاره کرده.
بوی گند طوری میرفت توی سوراخ دماغ آدم که کم مونده بود بالا بیارم. همهچیز تند و زننده و چرب بود. حتی با نگاه هم انگار بوی گند می رفت توی مغز آدم. لامصبها تا تونسته بودن خودشونو راحت کرده بودن و انقدر برای گرمشدن زور زده بودن که بوی عرق تنشون آدمو بیهوش می کرد. توی این هیر و ویر یکی از سربازای تبعیدی که بدخوابش کرده بودم بند فکرمو پاره کرد:
– هوی چسماه! هوی!… زابه رامون که کردی لااقل اونورتر وایستا نور اون مهتابی گه نخوره تو چشمم. ببینم بچه کجایی؟ خرمآباد که نیستی؟ نه؟! پس اونورتر وایستا نور نیاد تهرانی سوسول…
خیلی دوست داشتم هرچی زودتر تختی برای خودم پیدا کنم و ولو بشم. دیگه رمقی توی پاهام نبود و چشمهام داشت خود به خود بسته می شد. از بس خوابم می اومد چشمهام می سوخت و سرما هم این وسط حالمو خیطتر کرده بود. درست احساس توله سگهای مریض کتکخورده و بی پناهو پیدا کرده بودم که گیر بارون افتاده باشن. بدبختی اینجا بود که همه تختهایی که پتو و بالش داشت رو این تبعیدیها ورداشته بودن و مابقی تختها هم بدجور فنر و سیخ و سیخونکاش در رفته بود و همینکه می شستی روش به یه جاییت فرو می رفت.
– اوی! عینکی! بیا اینجا… مثل ماست می مونه.
افسر خپله بود. همینطور که من توی فکر و خیالام غرق بودم همه یه سوراخی برا خودشون گیر آورده بودن و فقط من مونده بودم اون وسط سیلون.
– بجنب دیگه واستادی تعارفت کنن؟! همینجا خرت و پرتاتو بنداز ولو شو. به دلتم زیاد صابون نزن الان بیدار باش می زنن صبحگاهه. ای یالا جون بکنی هِی…
خواستم برم پیشش خوردم به یلغوی یکی از تبعیدی ها و با جینگ و وینگش نک و نال همه بلند شد. خپله داد زد: “خفه! بکپین!” و بعد همه ساکت شدن.
البته خودشون هم داشتن زور می زدن که بخوابن اما تو اون آل و اوضاع واقعا کار آسونی نبود. به زور چشماشونو فشار می دادن و خودشونو جمع کرده بودن بلکه خواب این یه ساعت براشون طولانیتر بشه. از بغل هرتختی که رد می شدم تا برسم اون ته همه از زیر پتو با کله های کچلِ یه ور شده چشماشونو باز می کردن و منو می سکیدن. ترس و احتیاط توی دل همهشون بود. نکنه می خواستم چیزی ازشون بلند کنم، یا نکنه رفیقِ شوخی دستی دار بودم و محض خنده می اومدم چیزی به جاییشون فرو می کردم. هنوز از راه نرسیده ما هم داشتیم بوی گند می گرفتیم. سربازای تازه و سربازای قبلی دیگه از هم قابل تشخیص نبودن. توی اون نور عجیب و هوای خفه فکر می کردم دارن برام شکلک در می آرن. قیافههای سرتق و حال بهم زنی داشتن.
آخر ولو شدم و من هم چشممامو با آخرین زوری که داشتم بستم. پاهام از سرما ذق ذق می کرد و چشمهام تیر میکشید اما می خواستم هرجور شده بخوابم. انقدر که دلم میخواست بخوابم تاحالا هیچچیزو توی دنیا دلم نخواسته بود. بنظرم بهشت همین خوابیدن بود …
ق قققسمت اول
قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنج