الیاس
زن را که دید یک لحظه فکر کرد چقدر تکیده و رنگپریده شده، از آن عکسها تا اینجا، یعنی همهاش برای یک عشق؟ خودش کم درد عشق نکشیده بود، یا حداقل خیال میکرد کشیده، اما این زن و چیزی که در همین یک نگاه میدید… با خودش گفت «اینم دیگه زیادهرویه!» وصفِ غذا نخوردن، سیگار پشت سیگار و گاهی هم هفتهها قرص و قرص و ساعتهای متمادی زورکی خود را خواب کردن، چیزهایی بود که توی پیامهای زن خوانده بود. اما باز هم فکرش را نکرده بود که تاثیر فیزیکیاش ممکن است تا این حد آشکار باشد.
با اینحال صدا رویش تاثیر خوبی کرد. حالا بیرون از تلفن صدای لطیف و محجوبی بود که حتی میشد گفت غم صاحبش را شیرینتر کرده، و البته صادقتر و افتاده تر. و چشمها: چشمها تیر خلاص بودند. با یک حالت رنجور اما مهربانی نگاه میکردند که کلی برقِ شورِ گذشتهها تویشان بود. ترکیب عجیبی بود این زن. این شد که در کمتر از یک دقیقه حتی آن تکیدگی و رنگپریدگی را هم گذاشت به حساب این که طرفش آدم با شهامتیست. مثل تو از به تهِ احساسها رفتن نمیترسد. با عمق جاناش درگیر میشود، هزینه میدهد. چیزی که تو شهامتاش را نداری. به خودش گفت «نه که اون افسانه و آرزوها باشه، اما قطعا به اومدنش میارزید. شاید واقعا اینبار عاشق بشم و خلاص.»
در کافه را باز کرد و جلوتر رفت تو. اول نیمتنه سر کشید و پرسید «میشه اینجا سیگار کشید؟» چون میدانست هردو سنگین میکشند و بعد کامل رفت تو و با یک دست در را پشت سرش باز نگه داشت.
تقریبا سه روزی میشد که سارا را ندیده بود. وقت زیادی هم نداشت. دوباره باید میرفت دنبال کار و سفر. بهتر نبود که توی این مدت رابطهشان حداقل به جایی میرسید؟ مهم نبود کجا، چقدر دور یا داغان، اما همین که میدانست چیزی به جایی گیر کرده شاید کمکی میشد که چندماه تنهایی پیشرو را دستکم شبی سه چهار ساعت بخوابد.
روزها میگذشتند و با وجودی که میخواست، یا میترسید یا نمیشد که ببیندش. لابد ترس از یک ناامیدی دیگر، خراب شدن تصاویر دلگرمکنندهای که برای خودش ساخته بود. دوباره مواجهه با غیرممکن بودن تماس، با ساعتها دو نفره حرف زدن اما درواقع چیزی نگفتن، یا از آن بدتر، پی بردن به این حقیقت که هرکدام آنقدر در دنیای خودشان غرقاند که اصلا کلماتی که به کار میبرند هم معنایش برای هرکدامشان متفاوت است. این احساسات را خوب میشناخت، توی این سی و چند سال زندگی و جفت و طاق رابطهی به اصطلاح عاشقانه کم باهاشان روبرو نشده بود. و درگیری گاه و بیگاهی که توی حرفهای زن میدید هم وضع را بهتر نمیکرد. بنظرش زن هنوز کاملا درگیر رابطهی قبلیاش بود. کم پیش نیامده بود که لا به لای حرفها احساس کند هرچه هم میگوید طرف اصلا یا نمیشنود یا بهتر، نمیخواهد که بشنود. حداقلاش این بود که سلایقش جوری شکل گرفته بودند که تصویرشان از جذابیت فقط کسی بود مثل آن مرد قبلی.
بههرحال مکالمات تلفنی و اساماسهای این چند روز به جز آن لحظات ناامیدی بد هم نبودند. یعنی درخشان نبودند، اما حداقل پرونده را نبسته بودند. هرچه بیشتر پیام میفرستاد، یا پیام میگرفت، هرچه بیشتر پای تلفن آن صدا را میشنید، به صرف همان استمرار دلیلاش برای امیدواری بیشتر میشد. تا وقتی که حرف میزدند راضی و قبراق بود و وقتی تماس قطع میشد شکها و نگرانیها میآمدند جلو. آن سه روز را تمام بین این بیم و امیدواری گذرانده بود، و در به در دنبال نشانه میگشت. حرفی، حرکتی، پیامی، لحن جملهای که برایش ثابت یا رد کند. اول اینکه: اصلا طرف هم به فکرش هست؟ و بعد اینکه: شخصیتاش واقعا چیزیست که او در خیال خودش ساخته یا باز هم دچار خیالهای احمقانهی خودش شده؟
این شد که وقتی بعد از سه روز قرار شد یک شب چهارشنبه سارا برای شام و گفتگویی دو نفره به خانهاش بیاید خیلی چیزها توی دلش جوشید. شاید جواب خیلی چیزها را میگرفت، شاید ردی از آن نشانهها پیدا میکرد.
سارا
برای سارا این سهروز از بعضی جهات آسانتر و از بعضی جهات هم سختتر گذشت. آسانتر گذشت، چون فکر و ذکرش پیدا کردن علامت و نشانه در رفتار و پیامهای این آدمی که تازه چند روزی بود به طور واقعی میشناخت نبود. هنوز پنج سال نشانه برای تحلیل کردن داشت که تمام گوشه و کنار خانه یا توی مغز و خاطرهاش جا به جا کپه و تلنبار شده بودند. خیلی هنر میکرد بخشی از اینها را نشانهشناسی میکرد که بفهمد از کجای آن پنج سال سقوط آغاز شده و چرا اجازه داده خیلی از عوضیبازیها که طرف درآورد را سرش دربیاورد.
تمام اینها کلی قرص و سیگار طلب میکرد و اغلب هم مغزش وسطهای کار وا میداد. تنها وقتهایی که یاد الیاس میافتاد برای این بود که ببیند دقیقا این آدم به چه کارش میآید و اصلا چرا وارد رابطه شده؟ البته نه، وارد نشده بود، اما همین که چرا خودش را در معرض شروع رابطه قرار داده؟
توی این چند روز از گوشه و کنار، خبرهایی دربارهی آن آشغال به گوشش میرسید که حالاش را بدتر هم میکرد. و اینجور وقتها حداقل کمی به خودش هشدار میداد که ببین: «حضور الیاس اونقدرها هم بیخود نیست!» پیامی میداد، زنگی میزد، چندتا شوخی میکرد و … مدتی فراموشش میشد. در طی مکالمات، یا گاهی بعد از خواندن پیامها مدتی توی فکر میرفت. این آدم شاید واقعا بهتر باشد. اما باز قطعی هم نبود. از کجا معلوم که نقش بازی نمیکرد؟ از کجا معلوم هزار عیب بدتر نداشت که او با حماقتش که حالا ازش مطمئن بود متوجهشان نمیشد.
نبودِ آن حالتی که به شور و هیجان بیاوردش. احساس کند یکی دستش را گرفته و با خودش میکشد. بهزور میخواهد از این حال درش بیاورد. واقعا شاید به همچنین آدمی احتیاج داشت. آدمی که به زور بکشدش بیرون. خودش هم نمیدانست. اصلا چه میدانست چه میخواست؟
یکی از مشکلات مهمش توی این سه روز هم همین بود: که چطور با الیاس حرف بزند که نه به چیزی امیدوارش کند، نه کلا بپراندش. باید کلمه به کلمه طوری انتخاب میکرد که همین حوالی بماند. نه جلو، نه عقب، الیاس باید فعلا، فعلا، همان حوالی، همان دور و بر میماند.
دست آخر تلفنی که منجر به قرار شام شد را توی حال خیلی بدی زد. چیزی از دوست یکی از دوستان دربارهی یکی دیگر از شیرینکاریهای آن طرف شنید، عکسی دید، که از خشم، نفرت، انزجار یا حسادت – خودش هم درست نمیدانست – میخواست بالا بیاورد. تلفن را برداشت. زنگ زد. و قرار را برای همان شب گذاشت.
الیاس
شب مهمانی از اینکه بدو ورود برای سلام و علیک سارا را بغل کرده بود لذت برد. آن تصویر اثیری حالا کمی جان گرفته بود. حتی چند لحظهای هم با خودش فکر کرد آن چشمها و آن نگاه، و حالا این بدن: چقدر وعدهها توی چنتهاش دارد زندگی!
در رسیدن به کارهای اولیهی مهمانداری کمی دست پاچه عمل کرده بود. بپرسد آب میخواهد یا نه، چوبرختی کجاست، کجا بنشینند بهتر است و غیره. اما بعد که نشسته بودند، یکی دو پیک که نوشیده بودند، کمکم اوضاع بهتر روی غلتک افتاده بود. دو طرف میز آشپزخانه بودند و دود میکردند و خوب حرف میزدند. نمیشد انکار کرد که برای مدتی واقعا مکالمهای که بده بستان واقعی تویش درکار باشد بینشان برقرار شده بود.
اما در عین حال، اکثریت مابقی زمان گفتگو، هر دو به یک موضوع برمیگشتند: ماجرای عشق قبلی سارا. گوش کرده بود و سعی کرده بود درک کند، و خب حق را هم طبیعتا اغلب به او بدهد. بیشتر از همه به امید اینکه کمکم محو و بعد به کلی پاک بشوند. اما اتفاق عجیبی که افتاده بود و حالا سر میز آشپزخانه برای اولین بار به طور کامل داشت متوجهاش میشد این بود که در کمال تعجب این حرفها تمام که نشده بودند هیچ بلکه اتفاقا بیشتر قوت گرفته بودند.
شب قبل پای تلفن حتی یک ساعت تمام دربارهاش حرف زده بودند، خیلی جزئیات بیشتر، بیشتر از آنها که در پیامها خوانده بود دستگیرش شد و داشت میفهمید که ریشههایش، عمیقتر از آنچیزیاند که فکر میکرده. گاهی حتی احساس میکرد که زن، با وجود تمام فحشها و بد و بیراهها که نثار طرف میکرد هنوز کاملا عاشق آن مرد است و هرگونه تلاش برای بیرون آوردنش بیفایده است.
این زنی که به خودش قبولانده بود همان معشوق رویاییست و غرق چشمهایش شده بود را جلوی خودش میدید و در عین حال میدید که جای دوری غرق یا به غل و زنجیر شده که درش نمیشود آورد. فکر ترسناکی بود که او را دوباره میبرد به همان باور قبلیاش که هرکس که تو بخواهی تو را نمیخواهد. برای همین هربار که این فکر به سرش میآمد سعی میکرد فورا از خود براند اما هرچه میگذشت قویتر و قویتر میشد.
بلند شد شام درست کرد. چندتایی فوت و فن آشپزی که از سالهای تنهاییاش آموخته بود را با هم قاطی کرد. موقع آشپزی فکر میکرد چطور میتواند با این زن بیشتر قاطی شود. نوازش دستی، حرفی، یا حتی نگاهی که نشانهی شکل گرفتن تماسی، باشد. برای همین وقتی غذا را میچید روی میز آشپزخانه، نگاهاش توی صورت سارا میگشت. وقتی بشقابها را میچید دستاش را تا جای ممکن نزدیک او میبرد. از پشتش که رد میشد شانههایش را نوازش میکرد و غیره و غیره. ولی هیچکدام از مواقع جوابی نمیگرفت. حتی با وجودی که پیکها را بیشتر و بیشتر بالا میرفتند، خندهها بیشتر میشد، اما همچنان آن خلاء بینشان، آن فاصله یا دوری، سرجای خودش باقی بود.
موقع غذا از هر موضوعی که به خودشان مربوط بود حرف را پیش میکشید اما میدید تنها چند دقیقهی بعد باز دارند دربارهی رابطهی قبلی زن حرف میزنند. نگران میشد، اما باز آن لبخند و نگاه را میدید و سعی میکرد که از خودش دورشان کند.
وقتی به حرفها گوش میکرد و میگذاشت کنار ذهنیتی که پیشتر برایش وارد رابطه شده بود، میدید گویا باز هم به هیچجا نخواهد رسید اما بعد با یک نوع دلداری نصفه و نیمه به خودش میگفت «هرچی که هست. از اونچیزی که فکر میکردم کار بیشتری میبره. شاید این سفر نشه، باید وقت صرف کنی و انرژی بذاری. اگر میخواهیش باید براش تلاش کنی.» اما فکر می کرد دیگر تاب و توان اینجور تلاشها را ندارد.
بعد از شام – که آهسته آهسته خوردند با چندین و چند پیک مشروب دیگر – کاملا مست بود. بهنظرش سارا هم کاملا مست بود. شاید حالا وقت حرکت بود. نه، نیازی به سکس نبود. فقط تماسی که بشود بهعنوان رگ و ریشه دواندنِ رابطه، تفسیرش کرد. اما نگاه زن همچنان از نگاهش فرار میکرد. دور آشپزخانه که میچرخیدند میز را جمع کنند، مشخصا از او فاصله میگرفت.
و وقتی نشستند یکدفعه سکوت آزاردهنده شد. چندتا مزه پراند که همه بیجواب ماندند. مزهها از دهاناش بیرون نیامده، با نگاه سرد و دور زن به سرعت تند و تلخ میشدند. خودش هم ساکت شد. چه تصورها توی سرش داشت و حالا همه برباد رفته بودند. نمیشد که نمیشد. توی سکوت دوطرفهشان به یک نقطه توی پذیرایی زل زد. یکی دو سیگار دیگر. و بعد خداحافظی!
زن جوری بلند شد و تند تند خداحافظی کرد، انگار که یکهو به خودش آمده باشد و دیده باشد توی یک محیط ناراحت است. در را که پشت سرش بست تکیه داد به دیوار و به فضای خالی خانه اعلام کرد «دیگه بسه، تموم شد… مسخره کردهم خودمو.»
حقیقتی که بیشتر از همه آزارش داده بود این بود که وضع رابطه، بعد از این شبِ تنهایی دو نفره، حتی از قبل هم بدتر شده بود. تا به حال زن هیچوقت اینطور علنی از وی پرهیز و دوری نکرده بود. اینطور علنی اعلام نکرده بود که مغز – یا دلاش؟ – جای دیگریست.
قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم چهارم
Image Source