سارا
دم کافه ایستاده بود و قدم میزد. یک ربعی منتظر مانده بود و اگر روزهای اوجاش بود قطعا این را به حساب میگرفت و یکطوری توی روی طرف میزد اما حالا دیگر حال و حوصلهی این حرفها را نداشت. اصلا درست و حسابی هم احساس نکرده بود که منتظر کسی هست چون واقعا دیگر برایش فرقی هم نمیکرد کسی که از راه میرسد کی یا چی باشد.
احساس میکرد همه مدلشان را دیده و بهترینشان تازه همان از آب درآمده که چهار پنج سال از عمرش را به باد داده چه برسد به باقیشان. چهار پنج سالی که شاید دلاش نمیآمد همهاش را هم بر باد رفته بداند چون انکار نمیشد کرد که بعله، آن عشقی که کتابها میگفتند را تجربه کرده بود.
به خیلی اوجها توی آن رابطهی احساسیاش رسیده بود، لذت برده بود، و بعد کمکم، یا شاید هم خیلی زود و به سرعت، به یک سرازیری افتاده بود که فحشهای آبدار یا حتی خشونت فیزیکی هم توش پیدا شد. در واقع اصلا جلوی درِ آن کافه داشت برای چندمین بار خاطرات همان جر و بحثهای آخرش را مرور میکرد که دستآخر کشیده بود به جداییِ که این بار ظاهرا همیشگی شد. اصلا برای چه آمده بود سر این قرار؟ خودش نمیدانست این چندماه چت و پیام هم فقط برای این بوده که از تنهایی، به سرش نزند؟ فقط برای این بوده که کسی به حرفهایش گوش کند؟
اما از طرفی… فشار غم و تنهایی این ماههای اخیر را هم نمیتوانست به کل نادیده بگیرد. بریدن از دوستهای سابق به خاطر آنکه رگ و ریشهی ارتباطهای آن چند سال را بخشکاند، خانه نشستن و سیگار پشت سیگار کشیدن و فکر کردن به رابطهای که احتمالا ارزشاش را هم نداشت و احمقی که حتی لیاقت نداشت او بهش فکر کند. به خودش گفت «سی رو رد کردهیی! و حالا باز مثل دختر دانشجوهای احمق، دم کافه قرار اینترنتی میذاری.»
توی این فکرها بود که تلفناش زنگ زد و صدایی که یکم زنگاش آزارش میداد ازش پرسید کجاست و بعد هم طرف را دید که آنسمت خیابان ایستاده. نزدیکتر که آمد زیاد چنگی به دلاش نزد. با سری که وسط اش داشت خالی میشد و طرز لباس پوشیدنی که هیچ چیز شاخص یا جذابی نداشت. از یکم خودنمایی توی لباس پوشیدن بدش نمیآمد. به نظرش نشانهی سرزندگی و اعتماد به نفس بود. اما این آدمی که میدید… فقط وقتی دستی که بهطرفاش میآمد را دید و صدای سلام را شنید بود که یک هو بند افکارش پاره شد و دید باید لبخند بزند و سر بجنباند و جواب بدهد «سلام!»
قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم چهارم
Image Source