آن روز دنیا زیر و زبر شد

 

دلیلش را نمی‌دانستیم. برخی از ما گمان کردند گناهی از ما سرزده. شاید خدایانی اشتباهی را می‌پرستیدیم یا شاید حین نیایش وردهایی اشتباهی می‌خواندیم. اما ماجرا ساده‌تر از این حرف‌ها بود، دنیا زیر و زبر شد، همین.

دانشمندانی که آن‌قدر خوش‌اقبال بودند که از آن رویداد جان سالم به در برند، گفتند بیشتر از آنکه مثل ناپدید شدن جاذبه زمین باشد، شبیه سر و ته شدنش بود. انگار که سیّاره‌ی ما ناگهان جرمش را از دست داد و شیئ غول‌آسایی محاصره‌اش کرد. مذهبی‌هایی که آن‌قدر بداقبال بودند که از معجزه جان سالم به در برند، گفتند که زندگی و مرگ دست خداست و این خداست که بعد از این‌همه سال بخشیدن، دارد پس می‌گیرد. اما شیئ غول‌آسایی وجود نداشت و این فرضیه هم که خدا داشت داده‌هایش را پس می‌گرفت، پا در هوا بود.

مثل تیری از غیب بر ما فرود آمد؛ راس ساعت ده و پنج دقیقه‌ی صبح. لحظه‌ای بود، لحظه‌ای جادویی، که می‌شد همه‌ی ما را ببینی که در اتاق‌های نشیمن‌مان شناور بودیم، کلّه‌معلق در هر موقعیتی که هرکدام‌مان در آن زمان بودیم، قهوه‌نوش‌ها در حال نوشیدن قهوه از فنجان‌های سر و ته شده‌ی قهوه‌یشان، عشّاق چسبیده به بدن سرنگون آن یکی دیگر، پیرمردها دستی به کلاه‌گیسِ در حال افتادن‌شان، بچه‌ها گریه‌کنان و گربه‌ها جیغ‌کشان، همه‌ی ما احاطه شده با سیّارک‌های متعلّقات‌مان. لحظه‌ی جنونی تمام عیار بود، متوقّف شده در زمان.

بعدش بود که داد و بیداد و سر و صدا برخاست. قیامتی بود. ما به سقف‌‌ها کوفته شدیم و زیر آوار زندگی‌های کهنه‌یمان خرد شدیم. جمجمه‌ها ترک خورد. گردن‌ها شکست. بچه‌ها پرت شدند. اغلب‌مان درجا جان دادند یا رعشه‌کنان در شکاف سقف‌ها گیر کردند و تلنبار شده روی اینها، جان به‌دربُردگان حیران و سرگردان زور می‌زدند آنچه را که روی داد، هضم کنند.

ولی بدا به حال آنهایی که در زمان حادثه سقفی بالای سرشان نبود، مردم حتا قبل از اینکه اصلاً بفهمند که آسمان دیگر نه آن بالا، که زیرماست، شروع کرده بودند به افتادن از روی کره‌ی زمین. در دم آسمان نقطه‌نقطه شد با آدم‌هایی که می‌غلتیدند، لباس‌هایی که در اهتزاز بودند، سگ‌هایی که دست و پا می‌زدند، ماشین‌هایی که پشتک و وارو می‌زدند، کاشی‌های پشت‌بامی که تلق‌تلق صدا می‌دادند، گاوهایی که مومو می‌کردند، و برگ‌های پاییزی رنگانگی که چرخ می‌زدند و آسمان را گلگون کرده بودند. خلقی که توی ایوان‌شان نشسته بودند، روی سایبانی که زیر تن‌شان غژغژ می‌کرد افتادند و از آن لبه به عمق بی‌انتها چشم دوختند. موش کوری که دماغش را از زمین بیرون آورده بود، گرانشِ وارونه بلعیدش و نهنگی که از آب بیرون جهیده بود، دیگر هیچ‌وقت دوباره توی آب برنگشت. مامِ زمین خسته از بار روی دوشش، هرچه را که به سطحش محکم نبسته بودند تکاند و پخش و پلا کرد. با یک تکان همه چیز در جو فروافتاد. هواپیماها، ماهواره‌ها و ایستگاه‌های فضایی در خلاء گم و گور شدند و حتا دایی‌جان ماه از ما دور افتاد. دیدیمش که دورتر و دورتر شد تا اینکه در مدار غم‌انگیزش دور خورشید قرار گرفت. حتا خداحافظی هم نکرد.

من روی مبل دراز کشیده بودم، کار بخصوصی نمی‌کردم. نه کتابی می‌خواندم و نه چیزی می‌دیدم. اگر دنیا به آخر هم می‌رسید، باخبر نمی‌شدم. به گوشی‌ام چشم دوخته بودم، منتظر تو که زنگ بزنی.

***

توی آن دو روز، این دومین بار بود که دنیا به آخر می‌رسید. بار اولش وقتی بود که تو نگاهت را پایین انداختی و گفتی تقصیر تو نیست، مشکل از منه. این آخرین دروغ بین ما بود یا درواقع اولین دروغِ نه-ما، چون ما دیگر دلخواه تو نبود. آنچه را که من بهترین چیز زندگی‌ام می‌پنداشتم، باری بر دوش تو بود. بی‌ من. تو خواستی بی من باشی.

دلم تکه‌تکه شد، درد و بهتی وحشتناک از اینکه چه خونسرد آن کلمات را بر زبان آوردی، بدون اینکه به مغزت خطور کند که این دردناک‌ترین چیزی است که می‌توانستی به من بگویی، که تو می‌بایست ترجیح می‌دادی هزاران بار مرده باشی عوض آنکه چنین حرفی به من بزنی. تو عشق زندگی من بودی، هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم که ممکن است از من پسش بگیری. سعی کردم وانمود کنم که مثلاً درکت می‌کنم، که تو را بابت اینکه نمی‌خواهی برای حفظ رابطه‌مان بیشتر تلاش کنی سرزنش نمی‌کنم، که درد و رنج من به پای درد و رنج تو نمی‌رسد. آن‌قدر عاشقت بودم که حتا نمی‌توانستم از دستت عصبانی باشم.

ما توی راهرو ایستادیم و من بالاخره جانم بالا آمد و توانستم آن کلمات را بر زبان بیاورم «تو واقعاً واقعاً واقعاً مطمئنی؟»

«نه. آره.»

«اولش گفتی نه.»

«آره.»

«یعنی نمی‌شه ما …»

«نه.»

«یعنی نمی‌شه ما …»

« توبی، نه. متاسفم.»

توی سکوت، صدای نفس‌های لرزان خودم را شنیدم. تو عصبی بودی و داشتی با کیف دوشی‌ات ورمی‌رفتی و دنبال راهی می‌گشتی که در ورودی را باز کنی. عجب جای نکبتِ مصیبت‌باری است راهرو: جایی میان ماندن و رفتن. من تمام دل و جراتم را جمع کردم و پرسیدم « پس ما دیگه بعد از این …»

بالاخره نگاهم کردی، با چشمان اشک‌آلودت سرجنباندی. زور زدم که جلوی اشک‌هایم را بگیرم اما نشد. باعث شد تو هم بشکنی. برای مدتی طولانی همدیگر را در آغوش گرفتیم، تنگ و محکم، و آنگونه در آغوش گرفتنت سخت‌ترین کاری بود که انجام داده‌ام. بعدش تو رها کردی.

من از ورای اشک‌هایم لبخند زدم.

تو از ورای اشک‌هایت لبخند زدی.

پرسیدم «خوشبزه؟»

گفتی «خوشنزه» و پایین پله‌‌ها از نظر گم شدی.

نیم ساعت اول داشتم کلنجار می‌رفتم که به خودم بقبولانم من یک آدم حسابی معقول هستم، نه یک بازنده‌ی مفلوک. زور زدم جلوی گریه‌ام را بگیرم، افتادم به ظرف شستن. ولی همین‌که مایع ظرفشویی جای لبت را از لبه‌ی لیوان‌ها شست و برد، تمام فکر و ذکرم شد تصویر مردهایی که همان پوستی را نوازش می‌کردند که من می‌خواستم نوازش کنم، همان لب‌هایی را می‌بوسیدند که من می‌خواستم ببوسم، با همان دختری می خوابیدند که من شب‌هایی دراز با او عشق‌بازی کرده بودم. تصاویری که باعث شد آن‌قدر با عصبانیت به ظرف و ظروف حمله کنم که لیوان‌های ترسان و لرزان زیر بشقاب‌ها پناه گرفتند و من شروع کردم به بازی با ایده‌ی ترسناک ولی وسوسه‌برانگیز شکستن یک لیوان روی پیش‌خوان آشپزخانه و زدن رگ‌های مچ دستم. همان بعد از ظهر فهمیدم که استتوس فیسبوکت را تغییر داده‌ای و دوباره «مجرد» شده‌ای، با من که بودی، هفته‌ها طول کشیده بود تا با اکراه قبول کنی و از «مجرد» درش بیاوری. لپتاپم را انداختم توی آب سرد ظرفشویی. آن روز، سرِشب، خلائی که پشت سر به جای گذاشتی بر من فرود آمد و من تنها بودم، تنها در منتهای سوگواری‌ام.

دیروقت بود که اس‌ام‌اس زدی. روی مبل دراز کشیده بودم، نه خوابِ خواب و نه بیدارِ بیدار. قلبم توی حلقم آمد.

بابلز هنوز خونه‌ی توئه. فردا می‌یام بگیرمش.

همه‌اش همین. نه فردا خونه‌ای؟ یا شاید بشه درباه‌اش بیشتر حرف بزنیم. نه چطوره چای نعنای مراکشی دم کنی بخوریم؟ همانی که تو همیشه خیلی دوست داشتی و نه حتا الان حالت چطوره؟ فقط: فردا می‌یام که بگیرمش. بابلز از آن طرف اتاق توی آب کدرِ تُنگش مشتاقانه به من زل زد و آن زل زدنش بیش از هر چیز دیگر خواستنی‌اش کرد.

آه سوفی، تو بی‌نهایت، یک‌دنیا، فوق‌العاده عزیزی برای من. چرا همچون کاری با من کردی؟

***

من سرم را توی کوسن فرو کرده بودم که اتفاق افتاد. شاید یک‌جور تلاش برای جدا کردن خودم از دنیایی که جدی‌جدی داشت دور و برم از هم وامی‌رفت. به خاطر کوسن، فرود آمدنم روی سقف خیلی نرم بود. صفحات سقفِ کاذب سقوطم را مهار کردند؛ پشتیِ مبل نگذاشت استخوان‌هایم خرد شوند، گیج و مبهوت، بدون اینکه زخم چندانی بردارم، از زیر مبل بیرون خزیدم.

اولین چیزی که آدمی بعد از وارونگی گرانش و فروکش کردن آشفتگی اولیه تجربه می‌کند شوک نیست، بلکه گم‌گشتگی است. اولش حتا متوجه هم نشدم که روی سقف فرود آمده‌ام و اتاق نشیمنم سر و ته است. آژیر خطر داشت زوزه می‌کشید، ولی فکر زلزله به ذهنم خطور نکرد. قبل از اینکه مجالِ فکر کردن بیابم، در میان هرج و مرج اثاثیه‌ی له و لورده شده، گُل‌های خانگی درهم شکسته، خاک گلدان پخش و پلا شده، قاب عکس‌های ترک خورده‌ی دوتایی‌مان، چیزی دیدم که باعث شد خون توی رگ‌هایم یخ بزند.

تُنگ ماهی بابلز خرد و خاکشیر شده بود.

بابلز داشت دست‌پاچه در چاله‌ی آبِ باقیمانده لای خرده‌های تُنگ تقلا می‌کرد.

و درست همان موقع تلفنم زنگ خورد.

گوشی را زیر لبه‌ی قالی پیدا کردم، ولی درست همان لحظه که آژیر خطر خفه‌خون گرفت، زنگ تلفن هم قطع شد. وقتی صفحه‌ی نمایشگرش را نگاه کردم و دیدم که تو بودی که زنگ زده بودی، قلبم به تپش افتاد و بلافاصله شماره‌ات را گرفتم ولی خط نمی‌داد. دوباره تلاش کردم و دوباره و دوباره، نشد که نشد، هرچه که بود، تو جان به در برده بودی، و تلاش کرده بودی قبل از اینکه شبکه از کار بیفتد با من تماس بگیری. بابلز آخرین زورش را زد و بالا پرید تا توجه مرا جلب کند، مثل ماهی‌ای که روی خاک افتاده باشد و بال‌بال بزند، و بعد رو به موت افتاد و تکان نخورد.

من زنده بودم.

بابلز زنده بود.

با عجله از جایم پریدم و شروع کردم به زیر و رو کردن آن همه آت و آشغال تلنبار شده ولی در آن مجال اندک بهترین چیزی که جُستم، بطری سون‌آپ نصفه‌ی تو بود. دیوانه‌وار تکانش دادم تا دی اکسید کربنش خارج شود، نوک انگشتانم را با چکه آبی که لای شیشه‌شکسته‌ها باقی مانده بود نم می‌کردم و آرام می‌کشیدم روی فلس‌های نارنجی بابلز. ولی ماهی‌گُلیِ عجول شروع کرد دمش را تکان‌تکان دادن، انگار که بگوید لفتش نده. جرعه‌ای از سون‌آپ را توی دهان چرخاندم تا مطمئن شوم همه‌ی گازش پریده؛ بابلز را از دهانه‌ی بطری فرستادم تو، تازه وقتی صدای شالاپ‌شالاپش آمد، نفس راحتی کشیدم.

ماهی و لیمو با هم خوب از آب در‌می‌آیند.

وقتی نگاهم از پنجره بیرون افتاد، دنیا ناگهان شروع کرد تلوتلوخوردن. من طبقه‌ی سوم یک آپارتمان سه‌طبقه زندگی می‌کردم. خانه‌های آن طرف پارک، از سطح کره‌ی زمین سر و ته آویزان بودند، زمینی که حالا بالای سر من بود و زیر وزن خودش می‌نالید. سفال‌های پشت‌بام‌ها کنده شده بود، درخت‌ها سر و ته بودند، تاب و سرسره و لباس‌های آویخته از طناب رختِ باغچه‌ی خانه‌ی همسایه‌ی آن طرف خیابان هم همینطور. زبانم بند آمده بود، بطری‌ای که بابلز نگون‌بخت تویش بود توی دستم بود، لب‌های کلفتش روی سطح نوشابه برای گرفتن اکسیژن باز و بسته می‌شد، روی سقف سینه‌خیز رفتم و از روی نیمکت سرنگون به سمت پنجره‌ی سرنگون پیش رفتم. آن وقت بود که عمق اتمسفر در موجی سرگیجه‌آور سراپایم را درنوردید و برای لحظه‌ای آنجا نشستم، میخ‌کوب، حتا جرات اینکه چند قطره اشک بریزم نداشتم، مبادا که سقف لرزانی که رویش بودم تحمل کم شدن بار همان چند قطره را هم نداشته باشد. صحنه‌ی بیرون آن‌قدر با قوانین طبیعت جور درنمی‌آمد که خواستم قاب پنجره را بگیرم که از بالا افتادن نگه‌ام دارد. ولی گرانش مرا به سقف می‌فشرد و این فقط شکم من بود که زیر فشار گه‌گیجه گرفته بود.

کسی را ندیدم به جز یک نفر. زنی آویزان از حصار محوطه‌ی بازی بچه‌ها.

زن از میله‌ها آویخته بود، دستانش از شدت فشار رنگ پریده می‌نمود و پاهایش در خلأ آویزان بود، پشتش به من بود و صورتش را نمی‌دیدم. دو تا کیسه‌ی خرید دست و پا گیر با آرم «کروگر» آویزان از دو بازویش داشتند می‌کشیدندش پایین.

با احتیاط تمام، خودم را بالا کشیدم و پنجره‌ی سرنگون را باز کردم. قلبم توی حلقم، دست‌هایم به قاب پنجره، خم شدم بیرون «خانم؟»

با شنیدم صدایم خشکش زد ولی نگران از اینکه پایین را نگاه کند یا کوچک‌ترین جابجایی تعادلش را به هم زده و دستانش ول شود، داد زد «من کمک می‌خوام!» با صدایی که برای موقعیتِ بی‌نهایت پرمخاطره‌اش بی‌نهایت آرام و خونسرد می‌نمود.

داد زدم «چی شده؟»

«چی بگم، می‌بینی دیگه. من دیگه نمی‌‌تونم خودم رو نگه دارم!»

«صبر کن! همونجا وایستا!»

«راستش برنامه‌ی دیگه‌ای هم نداشتم!»

«ببخشید، منظورم اینه که … دارم می‌یام کمک‌تون!»

اما از بداقبالی، توپیِ زنگ زده‌ی دوچرخه‌ام که هفت متربالاتر، روی کف زمین، از زنجیرِ قفلِ بسته به پایه‌ی دوچرخه آویزان بود، میلش کشید که درست همان لحظه بشکند. چرخ سر جایش ماند ولی بدنه‌ی دوچرخه سقوط کرد و سر راهش پنجره‌ی باز مرا هزار تکه کرد. از ترس، سون‌آپ از دستم ول شد. بطری از دستم رها شد و افتاد ته ناودان، غلتید و از پنجره دور شد و … درست روی لبه ایستاد، جایی دور از دسترسم.

بابلز، از نفس افتاده، تند و تند، با تمام توان و سرعتی که باله‌های ظریفش اجازه می‌داد، از این سر بطری به آن سرش شنا می‌کرد. نگاهم را از ماهی بیچاره به زن نگون‌بخت گرداندم. داد زد «خواهش می‌کنم عجله کن» و ناگهان صورت تو جلوی چشمانم ظاهر شد. تو تلاش کرده بودی به من زنگ بزنی.

در دنیایی که وارونه نبود، تنها تو مهم بودی و بس.

به هر زوری بود، خودم را از میان اتاق نشیمن سر و ته شده بالا کشیدم. از بالای آستانه‌ای که تا زانویم می‌رسید گذشتم و وارد راهرو شدم، مشمع‌های کف راهرو از در و دیوار آویزان بود و آب مخزن دستشویی روی سقف جمع شده بود، از آنجا و دوباره از بالای آستانه‌ی دیگری که این یکی هم تا زانویم می‌رسید گذشتم و وارد آشپزخانه شدم. بلبشوی آشپزخانه حتا بدتر بود، اگر که بدتری ممکن بود: درِ گنجه‌ها از جایشان کنده شده بود، کشوهای باز، سرویس‌های کارد و چنگالِ پراکنده و قوری‌ها و تابه‌های پخش و پلا شده، یخچال سقوط کرده و سقف را شکافته بود و حالا نور روز از آنجا می‌تابید. به سرعت هرچه تمام‌تر، درحالیکه تعادلم را روی نوک پا حفظ می‌کردم، خودم را به قفسه‌ی پایینی رساندم، قفسه آن‌پشت‌ها دفن شده بود، درش را باز کردم و آنچه می‌جستم یافتم: طناب بکسل ماشین.

آخرالزمان دو جور آدم خلق می‌کند: قهرمان و ترسو. وقتی زنِ آویزان عزمش را جزم کرد که برگردد و از روی شانه‌اش نگاه کند و من را ببیند که چهار دست و پا از پنجره‌ی باز بالا می‌رفتم، پیچیده به کمر مسیر طنابی که سر دیگرش به مبل توی اتاق نشیمن بسته شده بود، باید پیش خودش فکر کرده باشد که من توی دسته‌ی اولی می‌گنجم. بی‌خبر از چیز سردی که درست همان لحظه سراپای من را فراگرفته بود، زیر لب گفت «خدایا شکرت.» چند لحظه بعدتر، همان حینی که من رسیدم، بدنم را کش و قوس دادم، جمع شدم، خم شدم و کاملاً غرق گرفتن ماهی‌گلیِ گیر کرده توی بطری ته ناودان بودم، زن سقوط کرد، در اندیشه‌ی یک زندگی طولانی و پربار، نه تو و نه من نامش را نخواهیم دانست.

آخرالزمان که فرا برسد، هر آدمی خودش است و خودش.

تو این را به من آموختی سوفی.

رسیدن به بطری لعنتی سون‌آپ از داخل پنجره، همان‌قدر غیرممکن بود که خطرناک. بعد از دو نفس عمیق بالاخره دل و جراتم را یافتم، همان‌طور که طناب را در دست چپم شل می‌کردم و صورتم به شیشه فشرده می‌شد، سانت به سانت روی لبه‌ی پرتگاه بی‌انتها پیش رفتم، وحشت کرده بودم. دو متر … یک و نیم متر … یک متر … تا اینکه طناب به آخرش رسید، زانوهایم را بی‌نهایت آهسته خم کردم و کش آمدم؛ همین که نوک انگشتانم لبه‌ی بطری را لمس کرد، ناودان تا خورد و شکست و از پرتگاه آویزان شد، من هم سوارش.

همه چیز چرخید؛ چشمانم را محکم بستم و آرواره‌هایم را به هم فشردم و منتظر ماندم که طناب به آخر برسد و زییینگ کِش بیاید، تنه‌ام از کمر بچرخد، مبل بیفتد روی قاب پنجره و من وووهو، مثل یک عروسک پوشالی تاب بخورم.

دنیایی طول کشید تا توانستم خودم را جمع و جور کنم و چشمانم را باز کنم.

جایی که آویزان بودم، تا لبه‌ی پشت‌بام فقط یک متر فاصله بود و تا جای سفتی برای فرود آمدن یک سال نوری.طناب داشت توی گوشت تنم فرو می‌رفت. تازه فهمیدم که بطری توی دستم است. بابلز به پشت افتاده بود ولی وقتی با نگرانی به پلاستیکش دست زدم، چشمان ریز مبهوتش را باز کرد.

حالا که لحظه‌ای آرامش داشتم – آرامش، واژه‌ای که اصولاً در چنان موقعیتی به کار بردنش آسان نیست – مجالی یافتم که به آن وضعیت بیندیشم.

منظره‌ی کره‌ی زمینِ وارونه همان‌قدر شگرف بود که هولناک: کره‌ی زمین سقفی بود که تا چشم کار می‌کرد امتداد داشت و زیرش دیگر هیچ. یک هیچ عظیم. جیغ و فریاد و داد و بیدادی درکار نبود. فقط آن دورها، صدای پیوسته‌ی ترک خوردن چیزهایی که می‌شکستند و می‌افتادند در اعماق و ناپدید می‌شدند، و به همراهش پرندگانی که حس جهت‌یابی‌شان را گم کرده، تلاش می‌کردند جایی برای فرود بیابند و به طرز غم‌انگیزی در کهکشان فرو می‌غلتیدند.

صدای ریزی ناگهان پرسید «شما می‌دونید ساعت چنده؟»

سعی کردم همانطور که در خلاء لگد می‌پراندم، به سمت صدا برگردم. دو تابِ بازی در محوطه‌ی بازی بچه‌ها از چهارچوب آبی‌ رنگ‌ شان آویزان بودند. روی یکی‌شان دختربچه‌ی کوچکی نشسته بود، دخترک با سه تا دم‌اسبی بافته و پاهای آویزان، پایین پایش را نگاه می‌کرد و مشت‌های کوچکش دور زنجیر تاب گره خورده بود.

گفتم «ببین … نترسی.» اما صدایم چندان دلگرم کننده نبود.

دختربچه گفت « من می‌خواستم اون‌قدر بالا برم که دستم به آسمون بخوره. مامان گفت خیلی بالا نرو، یه هویی از اون ور می‌افتی. حالا نمی‌تونم برگردم پایین.»

زیرلب گفتم «آره…. راحت نیست.» یک‌هو فهمیدم که بلافاصله شروع کرده‌ام به دور شدن از بچه. کاری از دستم برنمی‌آمد. تابَش فقط شش، هفت متری از من فاصله داشت اما توی آن موقعیت، همان شش، هفت متر فاصله مثل این بود که روی کره‌ی ماه باشد. من کم‌کم آماده می‌شدم که خودم را از موقعیت خطرناکی که تویش گیر کرده بودم، خلاص کنم.

دختربچه‌ی روی کره‌ی ماه گفت «اسم من داونی‌یه.»

«آهان … سلام.»

بطری سون‌آپ را سراندم توی شلوارم.

دختربچه‌ی روی کره‌ی ماه گفت «من دیگه دختر بزرگی‌ام. پنج سالمه.»

«آهان … باشه.»

من شروع کردم به بالا کشیدن خودم از طناب.

داونی پرسید «خب، حالا شما می‌دونی ساعت چنده؟ مامان گفت دو دقیقه صبر کنی بعدش می‌ریم خونه، باید این چیزمیزای خرید رو بذارم یه جایی. اما من نمی‌دونم دو دقیقه چقدر طول می‌کشه.»

و من کم آوردم.

یادم به آن زن با کیسه‌ی خرید کروگر افتاد و و تازه آن وقت بود که گم شدن آن‌همه زندگی از روی کره‌ی زمین مثل آوار بر سرم خراب شد؛ زندگی آن زن بخت‌برگشته، زندگی آن دختربچه‌ی روی تاب هم، زندگی یک مادر و یک کودک، زندگی عشّاق و دل‌شکسته‌ها، زندگی تو و زندگی خودم. زندگی‌هایی که مثل دانه‌های گردنبند مرواریدی که تو یک بار رشته‌اش را پاره کردی، روی کف خانه ول شدند، غلت زدند و این طرف و آن طرف خانه گم و گور شدند. مرگ جهان، پدیده‌ای است که مدام تکرار می‌شود ولی حتا دوراندیش‌ترین فیلسوفان هم نتوانسته بودند پیش‌بینی کنند که این بار چطور رخ خواهد داد. دیروز که از خواب بیدار شدم، تو در میان بازوانم بودی، میان دو پستانت را، جایی که پشتش قلبت قرار داشت، بوسیدم و تو مال من بودی. و حالا مثل لنگری از ته دنیا آویزان بودم و دنیا از حرکت بازایستاده بود.

***

وقتی با یک نِی از آب مخزن دستشویی که روی سقف جمع شده بود مکیدم و فرستادم توی بطریِ از آب تهی شده، بابلز به طرز محسوسی جان گرفت. کار بعدی‌ام این بود که پایه‌های میز شام‌خوری را بِبُرم، صفحات سقف کاذب را از روی سوراخ سقف آشپرخانه کنار بزنم و درها را از لولایشان بکنم. بعد از آن‌همه تقلا برای صعود از پنجره، گذشتن از راهرو مثل آب خوردن بود. از بالای نرده‌ها و پاگرد خودم را بالا کشیدم و به طبقه‌ی همکف رساندم؛ برج تق و لقی از تشک‌ها و مبل‌ها را رد کردم تا به در ورودی ساختمان برسم.

در چشم‌‌انداز راهی که در آن جهان زیر و زبر شده، آویخته از سقفی بنا شده بر پی‌های نالان ساختمان، باید می‌جستم، دلم هری ریخت پایین! اما قصدم برای نجات دادن دخترک می‌چربید. اولین کارم انداختن درازترین قفسه‌های کتاب مابین نرده‌های حصار محوطه‌ی بازی بود و وصل کردنشان به لتِ در. بعدش نوبت تخته‌ی میز بود و این را داشته باش: چند متر اول داربستم جدی‌جدی پیش رویم بود. ساعت‌ها و ساعت‌ها کار کردم. سکّوی من با لبه‌های پنجره، قفسه‌ها، چهارچوب‌های آینه‌ها و درها بزرگتر و بزرگتر می‌شد؛ از درخت بلوط سر و ته به تاب‌های سر و ته، دار و ندارم کنار هم می‌نشستند و پلی می‌ساختند بر فراز خلاء. حاصل دست‌رنجم انعکاس کاملی بود از زندگی‌ام. شاید همین بود که می‌خواستم دخترک را نجات دهم: با خزیدن پیرامون جهان زیر و زبر شده، سعی کردم به خودم ثابت کنم این دنیاست که روی کله‌اش ایستاده، نه من.

وقتی بالاخره لوله‌های گونی‌ پیچ را به چهارچوب آبی‌ رنگِ تاب گره زدم و نردبان زیر شیروانی را پایین فرستادم و به داونی گفتم بیاید بالا پیش من، دیگر خورشید به افق رسیده بود و آسمان به سرخی خون بود.

داونی صورت گردش را بالا به سمت من گرفت و خیلی یواش گفت «من می‌ترسم.»

من روی شکمم دراز کشیده بودم، بازوانم دور چهارچوب پیچیده بود و نردبان در راستای دستانم درازشده. «نمی‌ذارم بیفتی.»

داونی مردد بود. « مطمئنِ مطمئنی؟ حتماً حتماً حتماً؟»

«نه. آره.»

«اولش گفتی نه.»

«آره.»

«یعنی نمی‌شه ما …»

«نه، داونی. بیا بالا.»

داونی خیلی خیلی خیلی بادقت دست‌هایش را در امتداد زنجیر بالا آورد و روی تاب ایستاد. ناراحت و با ترس و لرز به نردبان نگاه کرد، انگار که می‌ترسید تاب را پشت سر بگذارد، انگار که بخواهد بیشتر تاب بخورد، عقب و جلو، عقب و جلو بین آنچه پشت سرش بود و آنچه پیش رویش. آن وقت تصمیمش را گرفت، پایش را روی پله‌ی آخر گذاشت و تیز از نردبان بالا آمد، تند و فرز.

بعدتر، وقتی خورشید پشت افق اوج می‌گرفت، ما از پنجره‌ی اتاق نشیمن به بیرون خیره شدیم، به تماشای نمایش استفراغ کره‌ی زمین توی جو. داونی از لبه‌ی پتوی پشمی‌ای با چشمانی که میل خواب نداشت به بیرون خیره شد بود، بابلز همچنان با همان سودازدگی قبل در آب خالص شناور بود و سوگ‌واری من برای زندگی گذشته‌ام تمامی نداشت، زندگی‌ای که حالا همراه همه‌ی چیزهای دیگر از لبه‌ی دنیا پایین افتاده بود. از دوردست صدای انفجارهایی می‌آمد و هوا از بوی سوختگی‌ای که جز روی سطح زمین جای دیگری برای پهن شدن نداشت، سنگین شده بود. بیشتر آتش‌سوزی‌ها با فروریختن ساختمان‌ها توی پرتگاه، دنباله‌ی خاکستری رنگی از دود پشت سرشان به جا گذاشته و خودبه‌خود خاموش می‌شدند، درست مثل شهاب‌سنگ‌ها.

داونی، اندکی رویازده، پرسید «کوه‌ها چی؟ اونها هم می‌افتند؟»

داونی خودش را با پرت کردن گل و گیاه‌های خانگی به بیرون از پنجره سرگرم کرده بود ولی خیلی زود از تماشای افتادن و ناپدید شدن‌شان در کائنات حوصله‌اش سررفت. آن‌قدر کم‌سن‌وسال بود که وضعیت پیش آمده را بی‌چون و چرا بپذیرد. ولی من نبودم. در آن درماندگی زور می‌زدم خبری از فاجعه‌ای که رخ داده بود کسب کنم ولی علاوه بر شبکه‌ی تلفن همراه و اینترنت، تمام امواج رادیویی هم به نظر می‌رسید ناپدید شده بودند.

گفتم «فکر کنم کوه‌ها الان دارند تخته‌سنگ می‌بارند.»

«آتش‌فشان‌ها چطور؟»

«احتمالاً ازشون آتش بیرون می‌زنه. ستون‌های گدازه‌ی مرده، مستقیم می‌ریزه توی فضا.»

داونی مشکوک بود. »اینجوری باشه، زمین تموم نمی‌شه یه هویی؟»

فکر اینجایش را نکرده بودم.

آیا تو هم همان منظره را می‌دیدی که من می‌دیدم، در همان دنیای زیر و رو شده، و همان حیرتی را داشتی که من؟ چرا بلافاصله بعد از اینکه دنیا به آخر رسید، از میان آن همه آدم دنیا، باید به من زنگ بزنی؟ و چرا زودتر نه؟ چرا آن همه وقتی که می‌شد و فرقی هم می‌کرد نه؟ قبلاً دو بار عشقم را باخته بودم، یک بار به یک مرد دیگر و یک بار هم به خاطر بی‌علاقگی معشوقم، اما هیچ‌یک به اندازه‌ی عشقم به تو عمیق و طبیعی نبودند. اگر شبی از خواب بیدار می‌شدم و وزنی که ردّش کنارم روی تشک مانده بود را نمی‌یافتم، وحشت می‌کردم از اینکه شیفته‌ی زندگی شبانه شوی و همان‌جا بمانی. و اگر درست قبل از سپیده‌دم توی رختخواب می‌خزیدی، مست و پاتیل و در دم خواب رفته، کنارت بیدار دراز می‌کشیدم و تمام تلاشم را می‌کردم که بوی مردان دیگر را از نفست نشنوم. این بود که ترسم از اینکه ترکم کنی، سودای عجیب‌الخلقه‌ای آفرید: دلم برای تنت تنگ می‌شد درحالیکه تنت کنارم بود؛ در شوق لمس تو می‌سوختم درحالیکه بازویت روی سینه‌ام بود، یادآوری‌اش حتا واقعی‌تر بود و اندوهش حتا بدتر. احساس کردم که تو را از پیش از دست داده‌ام.

باران تندی از ستاره‌های دنباله‌دار تاریکی مطلق آسمان را خط‌خطی می‌کردند: آخرین نفس‌های اشیایی که امروز صبح روی زمین بودند و حالا سقوط می‌کردند توی جو. آتش‌بازی‌ای از هزاران چیزی که می‌مردند. من از نفس افتاده تماشا می‌کردم، می‌ترسیدم آرزویی کنم.

کلی گذشت و متوجه شدم که داونی هنوز بیدار است.

زیر لب گفت «مامان هم یه ستاره‌ی دنباله‌داره.»

فهمیدم حرفش شاید کاملاً درست باشد.

***

 

دنیا هنوز یک روز کامل روی کلّه‌اش نایستاده بود که توافقی کلی برای ارتباط بین نجات یافتگان به عمل آمد: آویزان کردن ملحفه‌ها و پرده‌های سفید از پنجره‌ها و دودکش‌ها. جان به در بُردگان اولین شبکه‌ی ارتباط مستقل را به شکل زنجیر یک‌شکلی از پل‌های طنابیِ به هم بافته شده درست کردند، رشته‌ای که چند روز بعد از فاجعه گسترش یافت و مثل تار عنکبوتی همه‌جا را فرا گرفت.

امیدم به اینکه به زودی بتوانم داونی را به دست بستگانش بسپرم، دود شد و هوا رفت. وقتی پرسیدم پدرش کجا زندگی می‌کند گفت “خونه‌ی مامان‌بزرگ.”

«خونه‌ی مامان‌بزرگ؟»

“آره، مامان و بابا شروع کردند درباره‌ی همه چیز دعوا کردن و بابا گفت برای اینکه با مامان باشه باید دست از همه‌چی بکشه و مامان گفت آهان، پس مشکله همونه باز و بعدش سر هم داد زدند و اون‌وقت بابا رفت پیش مامان‌بزرگ زندگی کنه.” یک لحظه ساکت ماند و بعدش اضافه کرد «تو فکر می‌کنی مامان‌بزرگ هم سر و ته شده؟»

یک آن احساس کردم دل و روده‌ام به هم پیچید «می‌دونی مامان‌بزرگ کجا زندگی می‌کنه؟»

داونی همین‌طور که داشت دم‌اسبی‌های پریشانش را می‌کشید گفت «یه جایی که همیشه با ماشین می‌رفتیم. اما من دوست ندارم برم پیش مامان‌بزرگ. مامان‌بزرگ هم سر مامان داد می‌زنه.»

«پس کجا دوست داری بری؟»

«من مامانم رو می‌خوام.»

من فهمیدم که داونی هم چیزی برایش باقی نمانده، درست مثل خودم. هم‌درد بودیم. «پس تو با من می‌یای.»تصمیمم را گرفتم. «و سر راه سعی می‌کنیم مامانت رو پیدا کنیم. اما باید یه کاری برام بکنی.»

داونی پرسید «چه کاری؟»

بطری سون‌آپ را دادم دستش. بطری را چنان گرفت که انگار یک دنیا وزنش است. با چشمان از حدقه درآمده از خلال پلاستیک نگاه کرد، بابلز هم با چشمان باز به بیرون زل زد. برای لحظه‌ای انگار چیز عظیمی بین ماهی‌گلی و او ردوبدل شد، انگار آرزوی او برای دیدن مادرش و آرزوی ماهی‌گلی برای دیدن تو، که درواقع تمنای من برای دیدار تو بود، یک چیز واحد بود. بعدش صورت داونی به لبخند پت و پهنی شکفت و ردیف دندان‌های بافاصله‌اش نمایان شد. از آن لحظه به بعد، داونی بابلز را لحظه‌ای رها نکرد. اگر بابلز گرسنه بود، داونی غذای ماهی برایش ریزریز می‌کرد و می‌ریخت و اگر تشنه بود، آبش را اضافه می‌کرد و اگر نفس کم می‌آورد، داونی با نی برایش فوت می‌کرد تا وقتی که او جانی بگیرد و دوباره فلس‌هایش برق بزند.

در آخرالزمان، همه‌ی ما چیزی لازم داریم که بهش بچسبیم. اگر نچسبیم، ول می‌شویم و اگر ول شویم، هر کدام باید مداری برای خودمان در جهان بیابیم.

برای همین من به حصار محوطه‌ی بازی چنگ زدم. محکم! برای اینکه بهش برسیم، از در راهرو گذشتیم و از بالای پلی که با تخته‌ی میز ساخته بودم عبور کردیم. ولی وقتی رسیدیم، عمق غیرطبیعی زیرپایمان چنان مرا تحت تاثیر قرار داد که بالای حصار چندین دقیقه گلوله شدم، موهایم در باد می‌پیچید و من ناتوان از اینکه پیش بروم یا پس بنشینم. تنها وقتی دست نرم داونی دستم را لمس کرد، توانستم سرم را بلند کنم و بالای سرم را ببینم.

در حالیکه بطری سون‌آپ توی کوله‌پشتی‌اش را نشانم می‌داد، گفت «لازم نیست بترسی، اون پایین هیچ‌چی نیست.»

نه تنها درست‌ترین حرف ممکن بلکه غم‌انگیزترین چیزی بود که می‌توانست بگوید. پرتگاه در دم معنایش را از دست داد. پرتگاه دیگر چیزی نبود به جز مانعی مثل بقیه‌ی موانع، مانعی که می‌توانستم داونی را ازش پایین بدهم و بالا بکشمش. سانت به سانت و نرم‌نرمک به سمت لبه‌ی پارک خزیدیم. نردبان زیرشیروانی را به آرامی هرچه تمام‌تر جابجا کردیم و به بالاترین شاخه‌ی اولین درخت از ردیف درختان کنار خیابان تکیه دادیم. با اینکه شاخه‌های زیادی را ماشین‌ها موقع پایین افتادن شکسته بودند، رفتن از این درخت به آن یکی و ازآنجا به لبه‌ی پنجره و از آنجا دوباره برگشتن سر یک درخت دیگر نسبتاً آسان بود. زیگ‌زاگ پیش می‌رفتیم، سطح زمینی که بالای سرمان بود را سیم‌های برق و لوله‌های فاضلاب شکافته بودند، انگار رگ و استخوان یک مُرده. و هر گام مرا به تو نزدیک‌تر می‌کرد و از زهر نیش آخرین کلماتت می‌کاست و آنها را به پیامی از امید بدل می‌کرد: بابلز هنوز خونه‌ی توئه. فردا می‌یام بگیرمش.

«آهای، تو»

مردی کوتاه قد، با کلّه‌ای رو به تاسی، توی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و صندلی بر روی تخته‌بندی قرار داشت که زیر پنجره‌ای زیرشیروانی آویخته بود. روی تخته‌ای کنار دستش فلاسکی بود و لیوانی که بخار قهوه از آن برمی‌خاست. وقتی دیدیمش، دوربین چشمی‌اش را در هوا برای‌مان تکان داد.

با خوش‌طینتی داد زد «نیروهای نجات توی راهند!»

داد زدم «واقعاً؟» بارقه‌ای از امید درونم روشن شد.

مرد قهقه‌ی بلندی سر داد «معلومه که نه! من فکر کردم تو نیروی نجاتی» زد روی پایش و جرعه‌ای از قهوه‌اش خورد «این‌طور که من این پایین‌مایین‌ها می‌بینم، اوضاع اصلاً خوب نیست»

آهی کشیدم، اما به هرحال همین که می‌توانستم با یک آدم‌بزرگ حرف بزنم، غنیمتی بود. اطراف را نشان دادم و گفتم «فکر می‌کنی چی بود؟»

مرد داد زد «من روحم هم خبر نداره، زمین بهمون یه دستی زد! نه اینترنتی، نه تلفنی، نه اطلاعاتی! دیشب شنیدم یکی با بلندگو اون پایین‌شهر چیزی می‌گفت. دور بود درست نفهیمدم حرف حسابش چیه! می‌گن اون پایین از این پل طنابی‌ها و اینا می‌سازند. می‌دونی، کلی غذا مونده برای اینایی که جون به در بردند و از این حرف‌ها! ولی من فقط همین شما رو دیده‌ام این طرف‌ها و یه گروه دیگه رو! اون یکی گروه خودش رو رسوند ته خیابون و اونجا یه هویی افتاد توی آسمون!» یک لحظه مکثی کرد و ادامه داد «کلک‌مون کنده است!»

«تو خودت چی؟ نمی خوای بری پایین‌شهر؟»

مرد داد زد “گوش‌هات رو باز کن، ببین چی بهت می‌گم جوون! من همه‌ی عمرم رو اینجا زندگی کرده‌ام! اون‌قدری که عقلم قد می‌ده، من تنها آدمی‌ام که هم ساخته شدن این خیابون رو دیده و هم خرابی‌اش رو. حالا چی می‌گی؟”

***

در دومین روز سفرمان، زخمی‌هایی را دیدیم روی سقف‌ها، دست‌ها فشرده به شیشه‌ی پنجره‌ها، پرده‌ها را تکان می‌دادند، التماس می‌کردند و کمک می‌خواستند.

روز سوم، رشته‌ای از ملافه‌های به هم گره زده دیدیم که از یک پنجره‌ی سه‌دری آویزان بود، کسی به جستجوی زمینی سفت زیر پایش رفته بود.

روز چهارم دلم گرفت. چون ساعت‌ها و دقیقه‌ها تند و تند چون قطرات باران می‌باریدند و در کائنات فرو می‌رفتند ولی ما خیلی آهسته و کند پیش می‌رفتیم، چون من دلم برایت خیلی تنگ شده بود و چون تمام گمانه‌زنی‌های عادی و غیرعادی درباره‌ی فاجعه‌ی رخ داده دیگر بی‌معنا و پوچ می‌نمود. ما از بدنه‌ی زیرین پل بالا رفته بودیم، پلی که حالا زیر رودخانه معلق بود. سطح جاده فرو ریخته بود ولی اسکلت فلزی سر جایش بود و چند قطعه‌ی بِتنی اینجا و آنجا هنوز به شاه‌تیرها متصل مانده بودند. و چه باور بکنی و چه نکنی، آب هنوز آنجا بود. جاری مثل سرب مایع روی سقف بالای سر ما که همان سطح زمین بود، تُفی قائم بر صورت قوانین طبیعی: جاهایی که صفحه‌ی خاک بلند شده بود، آب چون گَردِ وزان در باد فرو می‌ریخت،  انگار که سطح رویی رودخانه جایی بود که گرانش از آنجا بالعکس می‌شد.

داونی پرسید «چرا رودخونه نمی‌ریزه توی آسمون؟»

خواستم چیزی بگویم – فکر کنم زمین فقط با ما لجش گرفته – ولی هنوز دهانم را باز نکرده بودم که داونی با دیدن گلایدری که ناگهان از فضای بین رودخانه و پل گذشت کم مانده بود پرت شود. دستم را تند پیش بردم تا کوله‌پشتی ریزه‌اش را قبل از اینکه خودش و بابلز بیفتند، بگیرم. خلبان گلایدر از خوشی جیغی کشید، در فضای زیر ما چرخی زد و حالا از پیش رو به سمت‌مان می‌آمد. به نظر می‌رسید که حتماً تصادف خواهد کرد ولی در آخرین لحظه نوک گلایدر را بالا کشید، سرعتش را کم کرد و درست بالای سطح زیرین پل ارتفاعش را کم کرد. با یکی دو گام نامتعادل فرود آمد و متوقف شد و باد تندی پشت سرش درست کرد. گفت «جوخه‌ی نجات در خدمت شماست. لطفاً اول زن‌ها و بچه‌ها.»

زبانم بند آمده بود، گفتم «کارِت … خارق‌العاده بود!»

مرد همانطور که خودش را از بندهایش باز می‌کرد گفت «تشکر! تشکر! سرویس شهرداری، تنها راه جمع‌آوری نجات‌یافتگان و انتقال‌شان به مراکز تخلیه.»

ناباورانه پرسیدم «یه همچین چیزی هم هست مگه؟ چیزی به اسم مراکز تخلیه واقعاً وجود داره؟»

«توی زیرزمین ساختمان شهرداری»

«اون‌وقت شهرداری از اون چیزهای … پرنده داره؟»

خلبان صورتش شکفت «درواقع سه تا ازشون داره. شما همکارهام رو ندیدید این طرف‌ها؟ لابد هنوز نرسیده‌اند که به این قسمت شهر بیایند.» جلوی داونی تعظیم غرایی کرد و دستش را گرفت «از این طرف دخترخانم. دوست داری پروازت چطوری باشه؟» بعدش سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت «ببخشید، بچه‌ها مقدمند. پروتکل اینجوری می‌گه. بعدش می‌یام سراغ شما.»

نگاه درمانده‌ی داونی از خلبان به سمت من برگشت. چیزی در نگاهش بود. یک جای کار اشکال داشت.

پرسیدم «خطرناک نیست؟» فقط برای اینکه کمی زمان خریده باشم.

گفت «بخاری‌ها بال‌ها رو بالا نگه می‌دارند.» دستش خزید پشت داونی و گفت «هوای گرم بالا می‌ره و این چرت و پرت‌ها دیگه. حالا که همه چی سر و ته شده، فقط روی گرما می‌شه حساب کرد. کسی نمی‌خواد یه آشغالی سوار شه که با کلّه سقوط کنه.»

«اون‌وقت کجا فرود می‌یایی؟»

«پل‌ها، پشت‌بوم‌ها، آشیانه‌های هواپیما، اسکله‌های بارگیری … حتا روی درخت‌ها هم می‌شه فرود اومد، بدیش اینه که درخت‌ها بالت رو لت و پار می‌کنند.»

«منظورم توی ساختمون شهرداری …»

«لامصب! اونجا رو نگاه!» نگاه میخ‌کوب خلبان به رودخانه‌ی جاری بالای سرمان برگشت «معجزه است». از شر مهار گلایدر خلاص شد و شروع کرد به کندن لباس‌هایش، انگار که بخواهد برود شنا. و ناگهان دیگر مطمئن بودم. مرکز تخلیه‌ای نبود، جوخه‌ی شهرداری دروغ بود، پروتکلی وجود نداشت. او فقط یک جانور درنده بود که پرواز می‌کرد. مثل شاهینی این طرف و آن طرف می‌رفت و شکارهایش را می‌جست. او با داونی می‌پرید و من منتظر می‌ماندم و کسی برنمی‌گشت.

حالا فقط زیرپوش تنش بود و از اسکلت فلزی پل به سمت رودخانه بالا می‌رفت. عجله‌ای نداشت. ما جایی نمی‌توانستیم فرار کنیم و او این را خوب می‌دانست. بابلز از بطری سون‌آپ جستی زد، بالا پرید و شالاپ بلندی کرد و درست همان‌موقع داونی و من نگاهی رد و بدل کردیم. پریدم و مهار هدایت گلایدر را گرفتم و بندها را سفت کردم. خلبان به سطح سربی-خاکستری رنگ آب رسید و با احتیاط دستش را بلند کرد. دیوانه‌وار دست و پا زدم و داونی را واداشتم که عجله کند. دست خلبان روی سطح آب لغزید و … آب رودخانه در باریکه‌های کوچکی جاری شد و قطره قطره از بازویش چکید.

نفس عمیقی کشید و گفت «معرکه است …» نگاه خیره‌اش رد قطرات آب را روی پلِ زیرپایش گرفت … وقتی نگاهش به ما افتاد، فریاد زد «اوهوی، دارید چه غلطی می‌کنید؟»

داد زدم «یه لحظه وایستا!» و داونی را پرت کردم و انداختم پشتم، چهارچوب گلایدر را چنگ زدم، قلاب‌ها را محکم کردم و داونی را سفت به خودم بستم، با این امید-دعا-لابه که کمربند دور شلوارش تابِ وزنش را بیاورد، بازوهای کوچکش دور گردنم بود و خلبان گلایدر درست پشت سرمان پایین پرید و من با نفس حبس شده دویدم، چشم‌ها بسته، و فقط یک لحظه داشتم فکر کنم به اینکه قلابها درست بسته شدهاند؟ و بعدش سقوط آزاد از پل و چرخ زدن و مارپیچ چرخیدن و دیوانه‌وار پایین رفتن.

و یک ضربهی شدید و سقوط با کلّه، و دنیا جمع و جور شد. گلایدر خودش را پیدا کرد و ما دیگر داشتیم پرواز می‌کردیم، من داشتم جیغ می‌زدم، یادم افتاده بود که هیچ‌وقت پرواز نکرده‌ام، نه بی‌بال و نه بابال. خیلی زود کلی دور شده بودیم از خلبان که حالا داشت داد و بیداد می‌کرد. و داونی … جیغ نزد، فقط خیلی سفت به پشتم چسبیده بود، دست‌هایش روی چشمانم بود و با شعف به اطرافش نگاه می‌کرد.

***

راندن گلایدر، وقتی چاره‌ی دیگری نداشته باشی، کم و بیش شدنی است ولی فرود آمدن، آن هم وقتی که جایی برای فرود آمدن نیست …. قضیه‌اش کمی پیچیده‌تر است.

اولش می‌ترسیدم حین پرواز از زمین فاصله بگیرم. معلوم شد که کار سختی هم نیست چون گرما و دودی که از آتش بین پشت‌بام‌های درهم‌شکسته برمی‌خواست باعث می‌شد بال سه‌گوش گلایدر بالا بماند. با انداختن تعادلم به سمت جلو، شیرجه می‌زدم پایین و نمی‌گذاشتم گلایدر به سطح زمین بخورد و بعد از کمی بالا و پایین کردن توانستم با خزیدن به چپ و راست، بالِ سه‌گوش را هدایت کنم.

برای اولین بار بعد از تقصیر تو نیست، مشکل از منه، احساس جدیدی مرا دربرگرفت: یک جور رهایی یا دستِ کم عقب راندن موقتی میلم به اینکه دیگر خودم نباشم، کسی دیگر باشم در جایی دیگر.

زمان گذشت و در مسیرمان به دسته‌ای غاز برخوردیم؛ نمی‌دانستم از کجا می‌آیند، فقط ناگهان آنجا بودند. من به سوی تو سیر می‌کردم و غازها در کنارمان بال می‌زدند.

زمینِ مُرده چیزی بی‌نهایت زیبا بود.

عشّاقی دیدیم، بالای درختان در آغوش هم. کودکانی دیدیم که سطل‌های کوچک حاوی غذا و یادداشت‌های تاشده را با طناب‌های رخت از پنجره‌ها بالا و پایین می‌کردند. مردمانی دیدیم که همدیگر را در رشته‌های درهم و برهمی از انجمن‌هایی که می‌ساختند می‌یافتند و اینگونه بندِ ناف‌های جامعه‌ی جدیدی شکل می‌گرفت. بعد از مدتی شهر را پشت سر گذاشتیم و دیگر فقط درخت بود و درخت؛ شاخه‌هایشان به طرز غم‌انگیزی خم شده بودند و برگ‌هایشان در عمق بی‌انتهای جو می‌ریخت و پرپرمی‌زد، انگار که کره‌ی زمین اشک سبز بگرید.

خیلی نزدیک خانه‌ات شده بودیم که داونی جایی را نشان داد و گفت «این هم جایی که می‌تونیم بریم و مامان رو ببینیم.»

نردبان طنابی‌ای، آن سرش ناپیدا، در هوا معلق بود و با نسیم گرم و مرطوب می‌جنبید. نزدیک‌تر که شدیم، دیدم که نردبان از دریچه‌ی سقف کاروانی آویخته که با زنجیرهای آهنی به سطح زمین بسته شده بود. راهروی کج و معوجی کاروان را به خانه‌ی فکسنی زهوار دررفته‌‌ای متصل می‌کرد که انبوهی از طناب به شکل چنبره مانندی از آنجا به سمت یدک عجیب و غریب کاروان رفته بود، انگار که ماشینی آنجا همیشه در کار بافتن باشد.

من دورِ نردبان طنابی چرخیدم و تصمیم گرفتم در باغ سیب اطراف خانه فرود بیایم. ساقه‌های باریک درخت، شاخه‌های درهم و لبه‌ی زیرین سایبان ضخیم درخت: خیلی اما و اگر داشت ولی فکر کردم جای بهتری هم گیرمان نمی‌آید.

به داونی گفتم «محکم من رو بچسب. هر کاری می‌کنی، فقط ول نشو!»

بعدش همه چیز داشت به شدت می‌لرزید و به هم می‌خورد. شاخه‌ها به سرعت رد می‌شدند و برگ‌ها چرخ زنان می‌ریختند و پرنده‌ها توی هوا دیوانه‌وار سر و صدا می‌کردند. بال گلایدر در هم شکست و ما متوقف شدیم، شاخه‌ها توی چهارچوب گلایدر فرورفتند. شاخه‌ها شکستند و ما توی یک بادگیر چندش‌آوری پر از بوی سیب گندیده فرود آمدیم. بعدش توی سایبان درخت گیرکردیم و من توانستم دستم را به تنه‌ی درخت بگیرم.

یکی از پنجره‌های کاروان باز شد و زن نحیفی که به نظر مسن‌تر از خود کره‌ی زمین می‌رسید، سرش را بیرون آورد و ما را که دید گفت «خدای من! شما حال‌تون خوبه؟»

مِن و مِنی کردم «من … آره فکر کنم … » که ناگهان داونی از پشت من تاب خورد و افتاد و توی فضای خالی زیر درخت سیب آویزان شد، سرتاپا گیج و منگ، قلاب‌های کمربندش به دادش رسیده بودند. کشیدمش بالا، قلاب‌هایش را باز کردم و گذاشتمش روی تاج درخت سیب. تنها به قیمت چند خراش جزئی و پاره شدن لباس‌هایمان جان به در برده بودیم.

زن گفت » بهتره عجله کنید و بیایید تو. حال شما دو تا رو یه فنجون چایی سرجاش می‌یاره.»

کمی بعدتر، آهسته و با احتیاط روی پل چوبی زهوار دررفته‌ای که با چنگک‌های بزرگی به زمین قلاب شده بود، به سمت یدک‌کش آویزان راه افتادیم، مواظب بودیم که توی شبکه‌ی طنابی گیر نکنیم. با دیدن داخل کاروان فکم از تعجب افتاد. کاروان ریزه‌پیزه پر از کتان بود و جای سوزن انداختن نداشت. زنی که از دریچه خوش‌آمد گفته بود، حالا روی صندلی گهواره‌ایش نشسته بود و داشت رشته‌های ضخیم کتان را به هم می‌بافت. زنِ دیگری، پیرزنی خیلی شبیه همان اولی، بافه‌ها را به هم می‌رشت و از دریچه می‌ریخت روی کف کاروان.

زن دوّم با لحنی نگران گفت « مواظب باش. دلت نمی‌خواد ازش پرت بشی بیرون. حتا فکرش رو هم نمی‌تونی بکنی که چقدر عمیقه

خواهرش مخالفت کرد که «جونیلا، معلومه که می‌دونند. همین الان از اون پایین رسیده‌اند.»

خانم‌ریزه به من خیره شد که «ولی واقعاً می‌دونند که چقدر عمیقه؟” انگار که انتظار پاسخ داشت. من از روی ادب شانه بالا انداختم که یعنی خبر ندارم. زن همان‌طور که گرهی را محکم می‌انداخت گفت «لئونیلا، منظورم همینه. هیچ‌کسی نمی‌دونه.»

به ما دم‌نوش گرم دادند. بعد همان‌که نامش جونیلا بود، برگشت سمت داونی، برگشتنی که فقط از پس خانم‌های مسن برمی‌آید، و بدون اینکه دستان چیره‌اش گرهی را جا بیندازد پرسید “اونجا چی داری عزیز دلم؟»

داونی از خجالت عقب و جلو شد و بطری سون‌آپ را نشانش داد. زن چشمانش را تنگ کرد و با کنجکاوی از پشت شیشه‌ی کلفت عینکش داخل بطری را نگاه کرد و بابلز هم از ورای پلاستیک نازک با خیرگی تمام به بیرون زل زد.

جونیلا وحشت زده جیغ زد «یه ماهی‌گلی! چه جای وحشتناکِ بدی برای یه ماهی‌گلی.»

خواهرش لئونیلا موافق بود «وحشتناکه! یه ماهی‌گلی! وحشتناک‌ترین چیزی که یکی ممکنه بکندش توی یه بطری.»

جونیلا گفت «شراب جین، یه حرفی …»

لئونیلا پشت‌بندش گفت «یا یه نامه‌ی عاشقونه …»

«ولی نه دیگه یه ماهی‌گلی.»

من بلافاصله گفتم «این هم یه نامه‌ی عاشقونه هستش» صدایم ناگهان لرزید. «شاید هم نه. ولی راستش اینه که هست.»  و قبل از اینکه خودم بفهمم، ماجرایم را برای آن دو زن تعریف کردم. برایشان گفتم که چطور آخرین کلمات تو دنیا را پیش از موعد به آخر رساند و چطور همان آخرین تماس تلفنی‌ات برایم دلیلی کافی بود تا دست به کار شوم و بابلز را به دستت برسانم – ماموریتی غیرممکن در جهانی غیرممکن، به عنوان آخرین نشان غیرممکن عشقم به تو، چون به هر حال در دنیای بی‌تو چیزی سرجایش نبود، دستِ‌کم نه برای من، و هیچ‌وقت هم نمی‌توانست باشد. حرف زدن درباره‌ات حالم را بهتر نکرد و دلم ذره‌ای سبک‌تر نشد. فقط وقتی فهمیدم دارم گریه می‌کنم که دیدم داونی بطری سون‌آپ را زیر اشک‌هایم گرفت، و بابلز به هوای اینکه دارد باران می‌بارد در مقابل تعجب همه بازی‌گوشانه پشتکی زد.

لئونیلا سرش را به تاسف جنباند و گفت «آخِی.»

جونیلا تایید کرد «آخِی، حیوونی.»

«یه ماهی‌گلی توی یه بطری …»

«گیر افتاده تا ابد توی یه مداری …»

«همون یه مدار غم‌انگیز …»

جونیلا قاطعانه گفت «باید دختره رو ولش کنی.» ولی چطور، آخر چطور می‌توانستم رهایت کنم، وقتی لحظه‌ای نبود که آرزوی تنگ در آغوش کشیدنت را نداشته باشم – نمی‌شد جهان برای لحظه‌ای هم که شده دیگر سر و ته نباشد؟ ناخودآگاه داونی را بغل کردم و آنجا و آن وقت، سرشار از غمم گریستم، تسلی‌ناپذیر و دل‌شکسته. نه فقط برای جای خالی‌ای که پشت سرت به جا گذاشتی، بلکه به این خاطر هم که آن جای خالی را باید با آدم دیگری پر می‌کردم. وقتی رویاهای آدمی را از او می‌گیرند، از ناچاری به رویاهای جدیدی چنگ می‌زند، حالا این رویاهای جدید هرچقدر هم که می‌خواهند بیهوده و تهی باشند.

آه سوفی، دلم خیلی هوایت را کرده.

جونیلا دست نحیفش را روی شانه‌های لرزان از هق‌هقِ من گذاشت و گفت «عزیز دلم، همه چیز تغییر می‌کنه، زندگی همینه.»

لئونیلا گفت «بهتره همیشه آماده‌ی تغییرات باشی.»

«این‌جوری وقتی چیزها عوض می‌شه، غافلگیر نمی‌شی.»

لئونیلا گفت «مثلاً همین کره‌ی زمین! چی می‌شه اگه زمین هر از چند گاهی ول بده؟ یه نگاه بندازه به چیزهایی که داره و بعد بلرزونه و همه‌اش رو پخش و پلا کنه؟» پیرزن از حرف خودش لرزید.

لئونیلا تکان تندی به طناب کتانی که از پنجره وارد یدک‌کش می‌شد داد و گفت «خوبه که ما گوش به زنگ بودیم.»

جونیلا تایید کرد «ما همیشه آماده بودیم. همه‌اش داشتیم چمدون‌هامون رو می‌بستیم.»

چشمانم داغ و مرطوب از گریه، به دریچه‌ی زیرپایم خیره شدم «شما دارید کجا می‌رید؟»

جونیلا پرسید «مگه تا حالا اون همه ستاره‌ی دنباله‌دار رو ندیدی که شب‌ها می‌افتند؟ اون پایین باید خیلی معرکه باشه!»

لئونیلا گفت «اوه، بله، معرکه. سحرانگیز حتا.»

«داریم اونجا می‌ریم.»

داونی از پشت بطری سون‌آپ سرک کشید و با صدای زیری که به سختی در هیاهوی سرزنده‌ی پیرزن‌ها شنیده می‌شد گفت «مامان من هم یه ستاره‌ی دنباله‌داره.»

سکوت کوتاهی بود و بعدش لئونیلا جواب داد «واقعاً؟ خوشا به سعادتش! این یعنی تو باید یه آرزو بکنی عزیزم.»

داونی از خجالت به خودش پیچید و چشمانش گشاد شدند. «می‌شه من … می‌شه من با شما بیام؟»

جونیلا گفت «معلومه که می‌شه عزیز دلم. اگه توبی حرفی نداشته باشه …»

من در سکوت به رضایت سر تکان دادم و اشک‌هایی را که در راه بودند، فرودادم.

جونیلا آهی کشید که اوه، عزیزجون، آخه چرا ولش نمی‌کنی؟

لئونیلا گفت هیچ‌چی ارزش این همه وفاداری رو نداره.

و بعدش سر تکان داد و گفت یه ماهی‌گلی توی یه بطری …

آن موقع بود که دیگر نفهمیدم داریم درباره‌ی بابلز حرف می‌زنیم، یا تو یا من و اصلاً مگر فرقی هم می‌کرد.

***

خاطرات شیرین تمام دفعاتی که اینجا بودم را مزمزه می‌کردم و فاصله‌ی بین آخرین درخت بلوط و قاب پنجره‌ی آشپزخانه را می‌پیمودم. نوجوانی عاشق، پر از هوس، از پنجره‌ی اتاق خوابت می‌خزیدم داخل و آهسته می‌خواندمت مبادا که پدر و مادرت خبر شوند. بعد از قدم‌زدن مختصر صبحگاهی، مملو از آرامشی که از دریاچه متصاعد می‌شد، از شدت خنده روده‌بُر، تو را از آستانه‌ی در پشتی داخل می‌بردم. گوشم پر از داستان‌های تازه‌ای که گفته بودی و من دروغ بودن‌شان را می‌دانستم – بالاخره دروغ‌ها قرار است جای خالی‌ای را پر کنند و من نمی‌خواستم تو مجبور باشی توی خلاء زندگی کنی. و حالا آنچه من در دست داشتم تصمیم تو برای ترک کردنم بود و آنچه تو داشتی قدرت تجدید نظر در تصمیمت.

وقتی حروف سفید برعکس نوشته شده روی شیشه‌ی نمای ساختمان را دیدم، قلبم توی حلقم آمد.

کمک

پس تو زنده بودی. خانه‌ات زیر و رو شده بود، ویرانه‌ی خاطرات تلنبار شده، ولی تو هنوز زنده بودی:

«سوفی.»

من روی سقفِ جایی که زمانی آشپزخانه بود ایستادم و به سکوت سر و ته شده گوش سپردم.

و بعدش، یک زمین‌لغزه: «توبی؟»

اسم من.

صدای تو.

از میانِ در بالا رفتم و خودم را به اتاق نشیمن رساندم. آوار بیشتری از اسباب و اثاثیه‌ی در هم شکسته شده دیدم، تلنباری از تیر و تخته‌ی فرو ریخته. ولی تو میانه‌ی سقف را تمیز کرده بودی و آنک تو، لمیده بر مبل.

سعی کردی خودت را بالا بکشی و گفتی «واقعاً خودتی.»

من خجالت زده شانه بالا انداختم. معلومه.

من فکر می‌کردم تو مُردی.

من بطری سون‌آپ را از کوله‌پشتی‌ام درآوردم و گرفتمش بالا. »بابلز رو آوردم برات.»

نگاه ناباورانه‌ی تو از ماهی‌گلی داخل بطری به سمت من چرخید. «ولی چطور این همه راه …»

من دوباره شانه بالا انداختم.

صورتت به لبخند شکفت. تو دیوونه‌ای، دیوونه.

خودت که می‌دونی.

جهان من.

جهان تو.

تو که برخاستی، خم شدم و تو را – واقعیت شکننده‌ای را که تو بودی – در میان بازوانم گرفتم. تو خودت را محکم به من فشردی و ما با هم توی مبل فرود آمدیم. بوی تو – آشکارا و ناباورانه بوی سوفی – چنان سرشار و سنگین که من چاره‌ای نداشتم غیر از اینکه به طور کامل تسلیمش شوم، هر چه بادا باد. دیوانه‌ام کرد. خیالی نبود. سرم را در گریبانت فرو بردم و بویت را مثل مخدری استنشاق کردم، و حریصانه خودم را به حضورت آغشتم. برای مدتی طولانی همانطور دراز کشیدیم، صمیمانه و تنگ، در شکلی خالص و کامل از بودن.

لبان مرطوبم چسبیده به لاله‌ی گوشت، پرسیدم همه چی خوبه؟

آره، فکر کنم آره. هوایی داغ از عمق وجودت جا خوش کرده در میان موهایت، گفتی فکر کنم کاسه‌ی زانوم شکسته، کمرم هم خیلی درد می‌کنه.”

کجا بودی؟ توی تختت؟

زیرش.

موهای لطیف بناگوشت را نوازش کردم، انحنای گردنت را. «همه چی مرتبه. حالا دیگه اینجام.»

توبی.

هیچ‌چی نگو.

ولی …

همه‌چی مرتبه.

همه‌چی جداً، واقعاً خرتوخره، نیست؟

به آرامی اندکی دورتر نشستم تا بتوانم توی چشمانت نگاه کنم «تو به من زنگ زدی»

آره.

سوفی.

مرا رها کردی و خودت را بالا کشیدی، معذّب شده بودی.

ولی من دستت را گرفتم و گفتم  «سوفی، دلم برات تنگ شده بود.»

گفتی «بس کن». اشکی بر گونه‌ات لغزید. «من خیلی نگران مامان و بابام. خبری ازشون ندارم. از وقتی اینجوری شده هیچ تنابنده‌ای رو ندیده‌ام. تو خبر داری کمک می‌یاد؟»

احساس کردم دارم از داخل محو می‌شوم. «من اومده‌ام خب، مگه نیومده‌ام؟»

در سکوتی طولانی نگاهم کردی و گفتی «متاسفم که اون‌جوری شد.»

گفتم «آره، من هم همین‌طور. وقتی همه‌چی سرپا بود بهتر بود، راحت‌تر می‌شد همدیگه رو ببینیم.»

توبی

خب، ببخشید -» دنبال دست‌آویزی بودم، صدایم لرزید. – من نمی‌دونم چطوری باهاش کنار بیام. حالا همه‌چی فرق کرده. درسته؟ نمی‌شه ما …»

توبی

یعنی نمی‌شه ما …

اینجوری نکن توبی.

نتوانستم جلوی اشک را بگیرم. «همه‌جوره عوض می‌شم.»

«این تو نبودی که باید عوض می‌شدی.»

«من تنهایی از پسش برنمی‌یام.»

«معلومه که می‌تونی.»

«ولی من عاشقتم.»

یادت هست چطور مثل همیشه نگاهت را برگرداندی؟ چشمانت پر از اشک بود، عمقی بی‌انتها درون‌شان. من از کنارت پرت شده بودم؛ پایین افتادم، پایین‌تر، و بعدش شالاپ توی بطری پر از اشک‌های جوشان. گرداب چرخانی مرا مکید و پایین برد، نیروی تویی که نگاه از من گرفته بودی، فرو می‌راندم. از وحشت، دست و پا زدم و بیهوده دست سودم تا روی دیواره‌ی پلاستیکیِ لغزان دست‌آویزی بیابم.

خواستم جیغ بزنم «عاشقتم!»ولی عشقم حباب شد و بر آب شد و ترکید. بی‌رمق‌تردست افشاندم؛ به پلاستیک کوبیدم. و تو از پشت برچسب بطری نگاه از من گرفتی؛ نمی‌دیدی که چطور غرق می‌شدم. در مارپیچی کُند فرو رفتم و با صدای خفه‌ای به کف بطری سون‌آپ افتادم.

ریه‌هایم مملو از اشک، به زمزمه گفتم «خواهش می‌کنم …»

و تو گفتی «من زمان لازم دارم.»

آن وقت بود که بالا آمدم؛ از نفس افتاده به هوا چنگ زدم و خیس و مبهوت گذاشتم که دروغ آن کلمات در وجودم ته‌نشین شوند. به محضی که توانستم، خودم را بالا کشیدم و به هر زحمتی بود از اتاق نشیمن بیرون آمدم.

داری کجا می‌ری؟

مثل احمق‌ها مِن و مِن کردم که «می‌رم برات آسپرین بیارم.»

صبر کن!

ولی دیگر از آشپزخانه گذشته بودم و صدایت را نمی‌شنیدم. از نرده‌های راه‌پله گذشتم و خودم را به طبقه‌ی بالا کشاندم. بعد از آن همه اتفاقی که من از سر گذرانده بودم، بعد از آن بی‌شمار باری که زندگی‌ام را به خطر انداخته بودم تا بابلز را به تو برسانم، تلاش بی‌ثمرم برای اینکه به خاطر عشقم به تو، عشقم به تو را فروبنشانم، تقلای مدامم بر فراز پوست تپنده‌ی زمینی که داشت جان می‌داد … تو زمان لازم داشتی؟ سوفی، فکر می‌کنی دنیا چند صباح دیگر به تو مجال خواهد داد؟

سقف تبله کرده‌ای که رویش افتادم، زیر وزنم نالید: اگر خانه امانم می‌داد، خیالی نبود. ولی حتا همان‌قدر هم از من دریغ شده بود – مقدر بود که در واقعیت سرد تو پایین بروم، نه در توهّم خودم.

اتاق خواب. عکس من به دیوار نبود. خواستم به خودم بقبولانم که افتاده و گم و گور شده، بیش از هر چیزی می‌خواستم این را باور کنم. قاب عکس‌های دیگر روی کف سقف افتاده و شکسته بودند: عکس‌های فوریِ تعطیلات، عکس‌های خانوادگی، دوستانت. همه‌یشان را از نزدیک می‌شناختم. ژاکت لوله شده، همانی که پاریس برایت خریدم. تخته‌نردِ باز، شمع‌های گود افتاده، تخت‌خواب سر و ته شده. شیشه‌شکسته. مجسمه‌ی کوچک بودا. ردی از عکس من نبود.

زمین از شرم روی گرداند.

بابلز روی شکمش چرخید و روی آب آمد.

همان طرف تخت که جای من بود، کفش‌های کتانیِ یکی دیگر را دیدم، ساعت مچی یکی دیگر و چطور می‌توانم آنچه بعدش آمد را توصیف کنم، چطور ادامه دهم، عجب که چقدر از زندگی من می‌توانست بیرون از من رخ دهد و من خبر نداشته باشم و بعد که خبر می‌شدم بدتر نبود؟ سر راهم به حمام، شلوار جین مد روز، پیراهن مد روز، خون بین کاشی‌ها، طرف لابد در حال دوش گرفتن بوده که وان فلزی از جا دررفته و افتاده بود رویش، کیفش توی جیبش، کارت دانشجویی، اسمش تام بود، تام یک چیزی، پسربچه‌ای زردنبو، مزلّف، همان تیپی که تو می‌پسندی، پنجره‌ی حمام باز بود، باهاش چه کار کرده‌ای، همان شب لعنتی که لنگت را برایش دادی هوا، چه بلایی سر من آوردی؟

طبقه‌ی پایین که برگشتم دیدم از پنجره‌ی آشپزخانه به بیرون کج شده‌ای، خم شده زیر وزن فرصت‌های از دست رفته. داشتی گریه می‌کردی. کارت‌های شناسایی با عکس‌های رویشان چرخ می‌زدند و می افتادند زیر پایم، روی راهروی که از تو دور می‌شد. با چهره‌ای خونسرد به تو چشم دوختم. بله، تو زمان لازم داشتی و بله، من فهمیدم که تو لازم داری دریابی که اصلاً چه کسی می‌خواهی باشی. فهمیدم که جایی خلوت‌تر می‌خواهی که لازم نباشد در آن به کسی قولی بدهی یا اعترافی کنی. حتا می‌شد که اشتباهاتت را بخشیده باشم. تو دنیای من بودی. ولی دنیا همه چیز را پس زده بود. تصویر نفرت‌انگیز تویی که داشتی برای یکی دیگر گریه می‌کردی و دریافتن اینکه در واقعیتی که تو خلق کرده بودی، جایی برای من نبود … منطقی‌تر از آن بود که نوع بشر از پس ادراکش برآید و انسانی‌تر از آنکه با منطقی قابل درک باشد.

***

مثل خواب و رویایی در انتهای جهان بود. روی شاخه‌ی درختی نشسته بودم که قد کشیده بود زیر ساحل دریاچه‌ای سرنگون. پاهایم در فراز فضای تهی تلوتلو می‌خورد و بالای سرم می‌توانستم انعکاس تصویر خودم را توی آب، در میان تلالو خورشیدی که پشت افق فرو می‌نشست، ببینم. وقتی با انگشت به بطری سون‌آپ زدم، لرزه‌ای به باله‌های ظریف بابلز افتاد و صورتش به طرفم برگشت.

در بطری را باز کردم و گفتم «راه بیفت پسر. تو آزادی.»

بطری را سروته نگه داشتم و لبه‌اش را به سطح آب رساندم. حباب‌های هوا به سمت پایین جوشیدند و شناور ماندند. بابلز همه چیز را با تردید تماشا می‌کرد. پیش‌تر رفتم و بطری را کامل توی آب فرو کردم و برگرداندم.

بابلز هم چرخی زد و برگشت. ناگهان داشت سروته شنا می‌کرد، از یک سر بطری تا آن طرفش را رمیده می‌سرید. حباب‌های هوا گریختند و من به آرامی بطری را عقب و جلو تکاندم تا بالاخره بابلز راه بیرون آمدن از سر خمیده‌ی بطری را کشف کرد و با احتیاط از میانش لغزید.

درحالیکه قطرات آب را از موهایم می‌تکاندم، به زمزمه گفتم «راه بیفت. توی آزادی.»

ماهی‌گلی لحظه‌ای دیگر درنگ کرد. بعد از دهانه‌ی بطری به بیرون شنا کرد. اطراف را نگاه کرد، محتاط بود. ناگهان باله‌هایش چرخید و جنبید و او تند و تیز در اعماق فرو رفت.

و همین دیگر. بدرود بابلز. از سر دلتنگی لبخندی زدم. اما وقتی بطری سون‌آپ را روی دریاچه هل دادم و بعد از آن سفر طولانی رهایش کردم، خیلی زود به خودم آمدم و دلتنگی شسته شد و رفت پی کارش. تماشایش کردم که چطور می‌لغزید و از نظر دور می‌شد. با دیدن بابلز که از ورای انعکاس تصویر صورتم توی آب به من خیره شده بود، غافلگیر شدم و صاف نشستم. برگشته بود به سطح دریاچه و لب‌هایش را غنچه کرده بود روی آب و انگار که رازی را با من در میان بگذارد، ریزموجی اطراف دهانش می‌ساخت. نتوانستم نگاه از آن تصویر برگیرم. چرا آن‌قدر عشق در من برمی‌انگیخت؟ و تازه آن‌وقت بود که فهمیدم! خودش بود: این بابلز نبود که سروته بود … من سروته بودم.

فقط به زاویه‌ی دید بستگی داشت.

اگر از آن طرف نگاه می‌کردی، دنیا هنوز سرپا بود.

لخت شدم و نفس عمیقی کشیدم. سرم را در آب فرو بردم، با حس خنکی و لمس حباب‌های هوایی که پایین می‌رفتند و صورتم را پاک می‌شستند، کیف کردم. یوهو، بلند شدم و ایستادم روی شاخه‌ی درخت و بازوانم در آب می‌گشت و تا کمر در آب بودم. و وقتی جهیدم، گرانش نگه‌ام داشت و مثل یک غواص به دنیای بابلز لغزیدم.

آمدم بیرون، آب چکان، شروع کردم به خندیدن. دیگر فراموش کرده بودم حس و حال وضعیت نرمال چطور بود. یا نرمال … با اینکه در سمتِ درستِ بالا و پایین بودم، موهای خیسم سیخ شده بود و بارانی از آن به کائنات می‌بارید. همین باعث شد بلندتر هم بخندم. روی ساحل، درخت‌ها جوری شاخه‌هایشان را بالا گرفته بودند که انگار بچه‌هایی باشند آماده‌ی لباس پوشانده شدن توسط مادران‌شان. جایی شاخه‌ای شکست و مستقیم افتاد بالا توی آسمان.

بابلز بازیگوشانه دور من می‌گردید؛ رگه‌ای نارنجی در آب‌های سبز تیره. من شیرجه زدم پایین و ما چرخیدیدم و پشتک و وارو زدیم تا اینکه کم مانده بود ریه‌هایم بترکند. هربار که به سطح برگشتم، ریه‌هایم اندکی سبک‌تر شدند. آخرسر با هم در نرمالیتی تازه یافته‌یمان تا میانه‌ی دریاچه شنا کردیم، شانه به شانه‌ی هم، ماهی‌گلی و من.

آنجا، در آن نیم وجب جایی از دنیا که مالِ خود من بود، گذاشتم برود.

***

نمی‌دانم دلیل اینکه خوابیدم و خوابی ندیدم این بود که ستاره‌ی دنباله‌داری نیفتاد یا به خاطر آن شاخه‌ی بالای درخت بود که به کمرم فرو می‌رفت. ولی وقتی صبح روز بعد از خواب برخواستم، مهی دلگیر سطح زمین را فراگرفته بود. دوروبرم همه طرف خاکستری بود. نمی‌دانستم مه از کجا برخاسته. سکوتی مطلق بر همه‌چیز مستولی بود و سروصدایی هم که من تولید می‌کردم، داخل خودش می‌ماند و مرا بیشتر متوجه خودم می‌کرد.

برگشتن به آن کاروان آویخته خیلی طولی نکشید ولی دو پیرزن و داونی رفته بودند. دریچه‌ی روی کف کاروان باز بود و ته نردبان طنابی به یکی از صندلی‌های گهواره‌ای گره زده شده بود. مجسم کردم که چطور جونیلا و لئونیلا، بساط‌شان همراه‌شان، همانطور بی‌وقفه مجادله کنان، پله‌پله از نردبان پایین می‌روند و داونی هم با احتیاط پشت سرشان. لابد جایی خیلی پایین‌تر از جایی که ستاره‌ها می‌افتند، آنها به زنی با کیف‌دستی‌های خرید مارک کروگر برمی‌خورند و او می‌گوید خب، خب، فکرش رو بکن. من هم داشتم دنبال شما می‌گشتم.

پاهایم را از لبه‌ی دریچه آویزان کردم و پله‌ی اول را گرفتم. زیر پایم، نردبان طنابی، به آرامی می‌جنبید و در مه گم می‌شد. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به پایین رفتن. انگار که توی خواب راه بروم، چشمانم را باز نکردم. قطرات ریز مه روی مژه‌هایم جمع شده بود. وقتی دوباره چشمانم را باز کردم، سطح زمین دیگر ناپدید شده بود و تمام آنچه که می‌دیدی خطوط مبهم کاروان بود. بعدتر، همان هم گم شد.

حالا، من تنهایم، در مه.

داشتی به من فکر می‌کردی؟ اگر می توانستی مرا آن پایین ببینی، ممکن بود که از خودت بپرسی آن نردبان طنابی راه به کجا می‌برد؟ اگر می‌پرسیدی، جواب می‌دادم که مهم نیست. مهم آن مسیری است که تو انتخاب می‌کنی، سفری که در پیش می‌گیری. وقتی بالاخره متوجه این نکته شوی، راحت‌تر راهی می‌شوی.

سوفی، فکر کنم می‌خواهم بدانی که چه صدمه‌ی وحشتناکی به من زدی. حالا دیگر دارم از نردبان پایین می‌روم. در جستجوی جایی سفت که رویش قدم بگذارم. راحت نیست. می‌ترسم از آنچه که آن پایین خواهم یافت. با این حال چشمانم را می‌بندم و همین‌طور پایین می‌روم. گاهی طناب می‌لرزد و من تصور می‌کنم جایی آن بالاها در میان مه، این توئی که به دنبالم می‌آیی. شاید هم فقط باد باشد. فهمیده‌ام برایم فرقی هم نمی‌کند کدام باشد. من هم برای خودم کسی هستم.

این پایین، ما همه ستاره‌های دنباله‌داری هستیم که می‌افتند.

داستان «روزی که دنیا زیر و زبر شد» از روی ترجمه ی انگلیسی کتاب « The Day the World Turned Upside Down»، به قلم خانم Lia Belt، به فارسی برگردانده شده. از دوست عزیزم، مجید والی پور، برای بازبینی ترجمه تشکر می کنم. متن و نسخه ی صوتی انگلیسی داستان در این صفحه در دسترس است.

ناصر فرزین فر

 

داستان «روزی که دنیا زیر و زبر شد»، نوشته  Thomas Olde Heuvelt، در سال ۲۰۱۵ جایزه هیوگو از معتبرترین جایزه های ادبیات علمی- تخیلی و فانتزی را به خود اختصاص داده است. نویسنده 32 ساله هلندی تا به حال ۵ رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه نوشته است. اخیراً شرکت برادران وارنر تصمیم گرفته سریالی بر اساس رمان او، به نام HEX، بسازد.

More from ناصر فرزین فر
بشر تا همین اواخر نمی‌توانست رنگ آبی را ببیند
این نوشته درباره‌ی نحوه‌ای است که انسان‌ها جهان را می‌بینند و اینکه...
Read More