داستان «دور دنیا در هشتاد روز» رویای علمی نویسنده ای است که از پیشرفت های صنعتی اواخر قرن ۱۹ به وجد آمده است. احساسی که نه تنها او بلکه همه مردم اروپا نسبت به توسعه فنی و علمی و حل مشکلات اساسی بشر داشتند.
ژول ورن از همان ابتدای داستان، یک انگلیسی خشک و بیعاطفه را به خوانندگان معرفی می کند که قرار است قهرمان قصه گردد:« آقای فیلیپ فاگ این احساس را به آدم میدهد که عین یک ساعت دقیق و معروف کار می کند او حتی قدمهایش را مثل یک مرد ماشینی میشمارد: « تا به پاتوقش برسد ۵٧۵ دفعه، پای راست خود را قبل از پای چپ خود گذاشته بود»
آقای فیلیپ فاگ، ثروتش از طریق زمینداری و یا داشتن مستغلات تجاری و مسکونی ایجاد نشده است. او اعتبار اجتماعی اش را مدیون نزول خوری، سود بانک و سهام است. موقعیتی که به او اجازه می دهد عضو یک کلوپ مردانه مخصوص متمولین شود.
فیلیپ فاگ سمبل طبقه نو کیسه جدید در امپراتوری بریتانیا در قرن ۱۹ میلادی است. او یک مرد مدرن است که سابقه حضورش به عنوان یک قشر اجتماعی بسیار جدید است. او نه ریشه در اشرافیت دارد و نه حتی نشانی از همسر و فرزند یا آبا و اجداد …
با وجود آنکه «فیلیس فاگ» هرگز پایش را از کشور بیرون نگذاشته است ولی مرد جهاندیده ای است که «هیچ نقطه پرت و دور افتادهایی در جهان نیست که او از آن اطلاع دقیق نداشته باشد».
قهرمان داستان ژول ورن با سفر هشتاد روزه اش به دور دنیا، پیشگوی مثبتِ تمدن صنعتی بود. اما ژول ورن با همه اعتمادی که به نظم، دقت و بوروکراسی داشت متاسفانه قادر نبود تحولات مخوف و مرگبار مربوط به جنگ جهانی اول و دوم را پیشبینی نماید.