رفیق مهربانی که از من بزرگتر است اما هنوز پدر نشده در باره گفتوگوی سه دختر نوجوان ۱۶، ۱۷ ساله که همسن دخترک من هستند یادداشتی نوشت. دختران نوجوان در کافه، پشت میز کناری دوست من نشسته بودهاند … از پسر و پارتی و ساقی و برنامه شان برای پیچاندن پدر و مادر حرف میزدهاند.
رفیقم در پایان یادداشت پرسیده بود: «چه میکردم اگر من پدرشان بودم؟» در جوابش نوشتم اینها سادهترین مشکلاتی هستند که آدم با دختر/ پسر ۱۶- ۱۷ سالهاش دارد. پول و پارتی و پسر و مهمانی مختلط و احیانن زیرآبی رفتن از نوع سینمای تاریک و «بیا اتاقم رو ببین چقد قشنگه»… چهار تا اتفاقی است که دیر یا زود میافتد و باید بیفتد.
آنچه سخت است در عمق و روح ماجرا پنهان است. آن اتمسفر نامریی اما متراکم و غیرقابل نفوذ که دنیای یک دختر ۱۶ساله را از دنیای پدرش، هرچقدر هم که کول و امروزی باشد، جدا میکند.
ترسناک این نیست که دخترک یک شب دیر بیاید خانه یا اصلن نیاید، بدنش را امروز کشف کند یا فردا، یا دو سه باری شیطنت کند و پدرش را که من باشم بپیچاند و به جای اردوی مدرسه سر از ویلای شمال در بیاورد یا نه…
ترسناک این است که من هیچوقت نمیتوانم توی فکر و اندیشه دخترک ۱۶سالهام باشم. هیچوقت نمیتوانم تنهاییاش را، آن تنهایی عمیق و بهنظر بیانتهای یک نوجوان ۱۶ساله که همهی دنیا برایش غریبگی میکند را درک کنم. شاید به خاطر تجربهی شخصیام از نوجوانی که داشتم کمی بفهمم او را…
ولی کار زیادی از عهده ام بر نمی آید. مثل همان وقتی که در بیمارستان بالای سرِ چهارسالگیاش ایستاده بودم و همزمان با دیدن چشمهای ملتمس و اشکبارش می توانستم وحشت چهارسالگیام را از سوزن و آمپول به یاد آوردم ولی فقط در همین حد…
نمیتوانستم بگویم میگذرد، این لحظه میگذرد دخترکم! تب میگذرد و گریه میگذرد و تجربهی درد میگذرد و این ملافههای سفید محصور در میلههای تختش که شبیه فقس شده بود هم میگذرد. نمیتوانستم چون او داشت تجربهاش میکرد و من فقط نظارهگرش بودم، حتی اگر آن روزها و آن سوزنها و آن قفسها را من هم از سر گذرانده بودم.
نمیتوانستم، چون او داشت در دنیای خودش درد میکشید و بزرگ میشد و من در دنیای خودم درد کشیده بودم و پوست ترکانده بودم و بزرگ شده بودم.. در پایان و در جواب دوستم نوشتم:
ترسناک است که شما یک دخترک ۱۶ساله داشته باشید. ترسناک است که ببینید چگونه باید تک و تنها به جنگ هیولای بیشاخ و دمی برود که اسمش زندگی است. ترسناک است به چشمهایش نگاه کنی و نتوانی تشخیص بدهی که پشت آن چشمها، دخترک نوجوانی دارد با همهی تنهاییاش به زندگی فکر میکند. به این که آیا ارزشش را دارد؟
ترسناک است که نتوانی به او بگویی با همه درد و ترس و تشویش، زندگی همه چیزی است که داریم دخترکم
source image