برای بسیاری از ما اتفاق افتاده است که به یکباره محو وجود فردی شدیم که جلوی مان سبز شده بود و یک صدای باستانی ولی خیلی مطمئن از درون ذهن و وجدان ندا می داد که او همانست که دنبالش می گردی. ندای که فقط و فقط با دیدن یک لبخند یا حرکت چشم یا حتی سکوت و حجم احساسی که نمی شود توصیفش کرد ایجاد شده بود. اما بسیاری از ما، این لحظات شعف و شهود را نادیده گرفتیم چون یا آرام نبودیم. یا گیج و منگِ روزمرگی مان بودیم و یا مثل قهرمان مرد این قصه، برنامه های از پیش تعیین شده داشتیم.
تولد عشق در کوپهی قطار
سلام خوشوقتم من هم سحر هستم
باهم دست دادیم و پس از جابجا کردن ساکهای دستیمون، روبروی هم نشستیم. به نظر میرسید که او در این سفر همراه دیگری نداشته باشد، چون چهارتا صندلی کوپه اشغال شده بود. دو نفر دیگر افراد داخل کوپه، خارجی بودند، یکی مرد و دیگری زن. با آنها هم خوش و بشی کردیم و به حال خود رها ساختیمشان. قطار هنوز حرکت نکرده بود که من و سحر هردو بر صندلیهای کنار پنجره جاگیر شدیم. در فضایی که همه باهم غریبهاند، من احساس خوبی نداشتم، پس کارم شد تماشاکردن رفت و آمد افراد بیرون از قطار که در ایستگاه در حال جنب و جوش بودند. او هم ترجیح داد به بیرون از پنجره نگاه کند. زیر چشمی او را ورنداز کردم، کنجکاوی است دیگر، اما طوری که متوجه نگاه من نشود.
دختری بود لاغراندام، سبزه رو، با قد متوسط، موهای مشکی و فرفری که گرد مثه یه توپ بر روی سرش نشسته بود.گونههای برآمده، چشمهایی بادومی و خمار با مژههای بلند، ابروهای کمانی و دستنخورده، انگشتان بلند دست، با ناخنهای کشیده و بدون لاک، در مجموع چهرهای کاملا ایرانی داشت. شلوار جین به پا داشت با یک پیراهن لیمویی آستین کوتاه و کفشهای پارچهای سرمهای با حاشیهی لیمویی که پاشنهی کنفی داشت و جلوی آن باز بود و انگشتا پاهایش که جورابی آنها را نپوشانده بود خودنمایی می کرد.
قطار سوتهای پیاپی کشید که نشانهی حرکت بود، قبل از آن سحر با کمک من کتابی را از داخل ساک بالای سرش، بیرون آورده و بر روی میز کنار دست گذاشته بود. عنوان و نویسندهی کتاب که جلدش با صفحهای از روزنامه پوشانده شده بود، دیده نمیشد. این کمک کردن برای گذاشت و برداشت ساک باعث شد که تا چند ساعت بوی عطرآگین گیسوانش که لحظهای با دماغ من برخورد پیدا کرده بود، در بینیام بماند، چقدر خوب بود. قطار، ایستگاه خرمشهر را آهسته آهسته ترک کرد، صورت آدمها در بیرون از جلوی پنجره میگریختند، عدهای با چشمان گریان و بعضی خوشحال.من که سه ماه پیش از دانشگاه فارغ شده بودم، برای دیدار خداحافظی با عمو و بچههایش که در آبادان زندگی میکردند به این سفر یکهفتهای تن داده بودم. کارهایم ردیف شده بود و پذیرشام آمده بود و داشتم برای ادامهی تحصیل به آمریکا میرفتم. حالا در حال بازگشت به تهران بودم که سحر همسفرم شده بود. یک ساعت نخست سفر او کتابش را زمین نگذاشت و من هم از پنجره بیرون را نگاه میکردم. از آن زمانهایی بود که چشمانم چیزی را نمیدیدم، چون داشتم به برنامههای از پیش تعیین شده و به آیندهام فکر میکردم، به خانوادهام که میخواستم ترکشان کنم در شرایطی که نباید و… گاهی حواسم متوجه داخل کوپه میشد و چشمام میافتاد به سحر که غرق در مطالعه بود، اما یکی دوباری نگاهمان باهم تلاقی پیدا کرد، او خجولانه نگاه از من دزدید.
خارجیهای همسفرمان هلندی و برای طراحی پروژهای مربوط به آب و فاضلاب در تهران به عنوان مشاور به خدمت گرفته شده بودند و در آن پاییز برای یک سفر سیاحتی و تفریحی از خوزستان بازمیگشتند. هردو حدود ۴۰ تا ۴۵ ساله نشان میدادند، چهرههایی آرام و عبوس و رفتارشان تا حدی درونگرا و کم حرف بود. گفتگویی کوتاه داشتیم که معذب به نظر میرسیدند و دوست داشتند کتاب های شان را بخوانند.سحر به یکباره کتاباش را بست و زل زد به من! اولش متوجه نشدم چون توی عوالم خودم بودم، اما یه لحظه به خودم اومدم و دیدم او دارد مرا نگاه میکند.با چشمانی گشاد کرده و حالتی پرسش گونه و تکان سری که نشان می دهد «آیا چیزی میخواهید از من» و متعجب اما با لبخند حواسم را به او دادم و معذرت خواستم و پرسیدم «سوالی پرسیدید؟» او نیز متقابلا لبخندی تحویلم داد و با حالتی که صورتش را نمکین مینمود و با چشمانی شیطنتبار گفت «نه، فقط داشتم نگاهتان میکردم که چه همسفر ساکتی در این سفر به تور من خورده است!». لحناش داش مشتیوار بود و به نظرم خیلی خودمانی میآمد و رفتارش که همراه بود با تغییراتی که به عمد به بینیاش میداد و یه جورایی داشت ادا در میآوورد، حُسن بزرگی داشت برای شکسته شدن یخ و سرمای حاکم بر فضای داخل کوپهی قطار… و گفتگویمان ادامه پیدا کرد و گل انداخت:اتفاقا من اصلا هم آدم ساکتی نیستم، شما که داشتید کتاب میخواندید، آن ذوج هم که تمایلی به گفتگو نداشتند، من با چه کسی باید حرف بزنم؟ خندهاش گرفت، دندانهای سفیدش خیلی منظم بود و زیباییاش را دو چندان میکرد. و یادم به بوی عطر گیسوانش که در بینیام پیچیده بود، افتاد، حالا آن بو داشت به داخل جانم نفوذ میکرد.- خیلی ببخشین استاد، حق با شماست، چند صفحهای از یکی از فصول مهم کتابم ناتمام مونده بود که باید تمومش میکردم، حالا تموم شد و باید عرض کنم که من اصلا هم حوصله سکوت موکوت مرگبار اینجا رو ندارم.
و پشت بند آن قهقههای زد و مرا نیز به خنده واداشت. زندگی در چشماناش، در تمام اجزا صورتاش موج می زد.
برای اینکه این سکوت شکسته شود باید موضوعی را به بحث بگذاریم و…
موضوع پوضوع رو ولش کن، بگو ببینم این طرفا چیکار میکردی؟
برایش دلایل سفرم را توضیح دادم. از پایان دوره لیسانس و از اینکه دارم برای ادامهی تحصیل به خارج میروم و دیدارم با خانوادهی عمویم در آبادان که برایم خیلی عزیز بودند و قرار بود من در آمریکا به خانهی یکی از پسران همین عمویم وارد شوم و… گفتم و خواستم او هم بگوید!
– بیا داداش حال و روز ما رو داشته باش، ما که شانس مانس نداریم! تا اومدیم با یه جوون مودب و خوشتیپ تهرونی آشنا بشیم، اون داره میره خارج، بیخیال برا چی میخوای بدونی من کی هستم و کجا بودمو کجا دارم می رم؟
باز هم قهقهه و کِرکِری تحویلم داد! حقیقتاش کمی از خودم وارفتم! به نظرم فهمید که پاسخاش را به این شکل، دوست نداشتم. من هم خندیدم، اما این بار به نظرش مصنوعی آمد! لحناش را رسمیتر کرد!
آقا پسر حالا مگه چی گفتم که اینجوری خنده مصنوعی تحویلمون دادین، شوخی کردم، از الان گفته باشم که من اهل شوخی هستم و نباید تا پایان سفر و دم به دم دلخور بشی.
این بار لبخندی از سر مهربانی چهرهام را پوشاند و منکر دلخوریام شدم، دوباره ازش خواستم که بگوید چه میکند و او برای چه به این سفر آمده است؟
دختر آبادانی هستم و دانشجوی سال سوم در دانشگاه تهران، پنج روزه، آمده بودم تا از پدرم که مریض بود عیادت کنم، حالا هم دارم با دنیایی از غم و غصه برمیگردم تهرون.این بار در لحناش و چهرهاش از شادی و لودگی یکی دو دقیقهی قبل خبری نبود، اندوه بر چهرهاش نشسته بود و به نظر میرسید بغضی در گلو دارد که اگر من به دادش نمیرسیدم، میشکست و تبدیل به بارانی سیلآسا میگشت! نوبت من بود که این بار، ناباورانه خُل بازی درآورم و او را به حالت شادمانهاش باز گردانم!
دختر آبادانی، چه سبزه و مامانی، تو بَلَم پای بندر میشینُم تا بیایی.
پُقی زد زیر خنده و من هم از خندهی او خندیدم، حتا آن دو هلندی عبوس نیز به خنده واداشته شدند با این شعری که آهنگین بود و ضربی.
به ایستگاه تهران نزدیک میشدیم، چشمانش بسته بود سرش تکیه داشت بر پشتی صندلی، به نظرم میآمد که خواب است. چشم ازش بر نمیگرفتم، چهرهاش معصومانه و آرامشاش فرشتهگونه بود. شب قبل تا دیروقت خیلی حرف زده بودیم باهم. حتا زمانی که هلندیها خوابیده بودند و چراغهای کوپه را خاموش کرده بودیم، بیصدا داستان زندگیهایمان را بازگو کرده و بیصدا خندیده بودیم، یک بار هم که داستان هیجانانگیز خندهداری را قرار بود برایم تعریف کند، از کوپه زدیم بیرون و توی راهروی قطار ایستادیم. پنجره را باز کردیم و خنکی نیمه شب میانهی راه برای من لذت بخش بود اما کرکهای بغل گوش او مثل دونه زده بود بیرون و به نظر میرسید که از سرمای هوا مومورش شده. پنجره را بستم و کاپشنام را از داخل کوپه آوردم و روی شانههایش انداختم و… صورتهایمان نزدیک هم بود و نجوا کنان گل میگفتیم و گل میشنیدم.
هلندیها رفته بودند در رستوران قطار صبحانه بخورند، اما من نمیخواستم سحر را تنها بگذارم، پس، مانده بودم آنجا و حاضر نبودم، روبرویش را با هیچ کجای این دنیا عوض کنم. دستم را به آرامی به بازویش زدم و با ملایمت، صدایش کردم سحر، سحر جان بیداری، بلند شو دختر آبادانی که داریم میرسیم.
لای چشمانش را باز کرد و صورتش را برگرداند به سمت پنجره و همینجوری که بیرون رو نگاه میکرد، با لحنی شُل و خوابآلوده گفت: «خیلی بد جنسی! دیشب که تا دمدمای صبح نذاشتی بخوابم، الان هم که هی مزاحمم میشی!». صورتاش را برگرداند به سوی من و لبخندی شیرین تحویلم داد. یه پنج دقیقهای بدون اینکه حرفی رد و بدل کنیم، او از لای چشم و من با چشمانی باز و براق به هم خیره نگاه میکردیم.
انگار هردو به یک موضوع واحدی میاندیشیدیم، توگویی، داشتیم آنچه که رابطهی ما را در عرض آن چند ساعت شب گذشته ساخته بود، عین فیلم سینمایی مرور میکردیم و هردو بار غمی بزرگ از تمام شدن این سفر را به ته چشمانمان فرستاده بودیم! از آن همه دلدادهگی و شوریدهگی نیمه شب گذشته خبری نبود، آری آنچه که آغاز شده بود داشت به پایان خودش نزدیک میشد! من دوهفتهی دیگر عازم آمریکا بودم و او باید میماند در تهران و قراری را که با خودش گذاشته بود به اجرا میگذاشت: پس از اتمام تحصیلاتش برگردد به آبادان تا در کنار پدرجوان اما بیمارش که در بیمارستان شرکت نفت بستری بود و مادرش زندگی کند! آنها همین یک دختر را داشتند.
برایاش تاکسی دربستای گرفتم و کرایهاش را نیز پرداخت کردم. از پنجره عقب که نگاهم میکرد، لبهایاش را غنچه کرد و بوسهای برایم فرستاد و چشمکی هم زد. من هم بوسهام را بر کف دست گذاشتم و آنرا به سمتاش پرتاب کردم.
با دور شدناش یاد لحظهی جدایی قبل از سوار شدن به تاکسی افتادم: در میدان راهآهن و جلوی پلههای ایستگاه تهران، روبرویش ایستاده بودم، دو سوی صورتاش را در دستانم و به سمت بالا گرفته بودم، چشم در چشم، چهار چشمِ اشکآلود، قول و قرارهایمان را به هم یادآوری کردیم و… در آغوش گرفتماش و موهایش را دوباره بوییدم و آخرین بوسهام را برگونهاش زدم.
حالا داشتم با خود میاندیشیدم که آیا همراه آیندهی من میتواند او باشد، همانی که سالها در خواب میدیدماش!؟ ترانهی تازهای که آنروزها همه جا شنیده میشد با نام «همسفر» – با صدای ستار – در اتوموبیل بهنام دوست گرمابه و گلستانم التیامی بود بر روی زخم دل و روحم… داشتم راستی راستی میباریدم، این دیگه چه حالتیست من پیدا کردم خدا جون.