از خیابان که برگشتم لرزی که سراپای وجودم را فراگرفته بود باعث شد پتوی مچاله شده کنج اتاق را دور خودم بپیچم. سیگاری میگیرانم پای پنجره اتاقم که رو به جایی باز نیست و به رسم عادت میایستم و دودش را به آسمان پرت میکنم. آسمانی که برعکس آدمهایش بیشتر روزهای سال بالا و پایینش یک رنگ است. با وضعیت مالی نابسامانی که گریبانم را سفت چسبیده حس داغانی یک ماشین قراضهِ قبرستان ماشینها در من هبوط میکند. همان حسی که مسعودِ مست و لایعقل در فیلم «اسب حیوان نجیبی است» به کارگردانی عبدالرضا کاهانی با آن درگیر بود.
یاد بطری عرقی میافتم که از مدتی پیش برایم باقی مانده. این روزها خوردنِ عرق هم، برای امثال من آرزو شده چه برسد به مشروب پدر و مادر دار. گرسنه بطری را سر میکشم. برای مزه، گازی به گوجۀ لهیدهای که از صبحانه جا مانده میزنم و باز بطری را سر میکشم. ادامه میدهم تا سوزش معده تا سرگیجه تا سکسکه و آروغی که به رسم عادت با بیان اسب حیوان نجیبی است ادامه می یابد.
یاد روزی افتادم که مقداری پول دستم آمده بود و احساس میکردم حق دارم که شاد باشم. آن روز به «آرزو» تنها دختری که با نداریهایم همچنان می ساخت زنگ زدم و از او خواستم مزه مشروب و یک فیلم کمدی برای تماشا بگیرد. به گفته خودش چشمهای لوچ رضا عطاران بر روی کاور فیلم «اسب حیوان نجیبی است» موجب گشته بود که این فیلم را برای دیدن انتخاب کند.
نیم ساعت نشد که خودش را رساند. انگار او نیز شدیداً به شادی نیاز داشت. پیک به پیک و پایاپای پیش رفتیم تا مستی و کرختی. فیلم را که گذاشتیم خود را آمادۀ روده بر شدن به سبک و سیاق تماشای کمدیهای آبکی و لودگیهای بازیگران شان کرده بودیم اما اینگونه نشد. گفتگوی بین بازیگران فی البداهه و بیرمق بود. سستی و کرختی از سر و کول محیط های فیلم و شخصیتها بالا میرفت. در این جامعه که رخوت و سستی به مانند حیوانی افسار گسیخته آدمهایش را گاز گرفته توقع رسایی و بلاغت کلام داشتن واقعا بیمورد مینمود.
به گیر دادنهایگاه و بیگاه و راحتی بازی رضا عطاران در حد تبسم، خندهمان گرفت. فیلم حکایتِ آشنای مردم این شهر بی در و پیکر بود. کاهانی با فیلمش استیصال مردهایی را به تصویر میکشد که بار سنگین زندگی کمرشان را خم کرده.
عبدالرضا کاهانی به بهانه باج گیری شخصیت محوری فیلمش یعنی بهروز شکیبا (با بازی رضا عطاران) به گوشه و کنار شهر و آدمهایش سر میکشد و بیننده را با نداریهایشان همراه میکند. نداری که این روزها مثل بیماری ویروسی به تن همه آدمهای کشور رخنه کرد است.
خاطره دیدن فیلم باعث می شود که هوای آرزو به سرم بزند. شارژم را چک میکنم بیشتر از یکی دو تا تلفن جا ندارد. شماره آرزو را میگیرم. برای اولین بار رد تماس میدهد. دفعه پیش قسم خورد که اگر همینجور ادامه دهم ترکم میکند و سیم کارتش را میشکند. باز شمارهاش را میگیرم. پیام اپراتور مستی را از سرم میپراند: دستگاه تلفن مشترک مورد نظر خاموش میباشد. به وعدهاش وفا کرد! خالی تر از همیشه به دیوار تکیه میدهم و سیگاری دیگر آتش میزنم. حالا دیگر مسعودی هستم که یک عبدالرضا کاهانی میخواهد تا به پایانی خوش، هدایتم کند.