عیدِ دو یا سه سال پیش بود که یکی از بچههای چهارده پونزده سالهی دروازهغار، بهم زنگ زد و اصرار، اصرار که آقا باقری پاشو بیا خونهی ما عید دیدنی. قصهی این بچه این بود که با چهارده سال سن، بیست و هشتتا پروندهی باز تو کلانتری مولوی داشت. دعوا، دزدی، کیفقاپی، زورگیری، شُرب خمر، تجاوز، فروش مواد مخدر… چهاربار برده بودنش کانون اصلاح و تربیت اما اثر نکرده بود. با یک کیسه آجیل و یک کیسه میوه رفتیم خانه کودک دروازهغار، یک ساعتی نشستیم تا پرتقالها رو دونهدونه پوست کَند و ته پستهها رو درآورد، بعد گفت: «پاشید بریم قهوهخونه»
بین میدون شوش و ایستگاه متروی شوش، یک چهارراه هست که بهش میگن « میدونِ غار» پاتوق پرنده بازهاست. از خروس و کفتر بگیر، برو بالا. بعدازظهرها اونجا قیامتی میشه. اما از اون برام جالبتر، همیشه اون قهوهخونهای بود که به جای شیشه، درهای چوبیِ سفید داره.
قدیمها میگفتن آب و باد و خاکِ جنوب شهر دامن گیره. نمیدونم راست میگفتن یا نه، اما دامن من یکی رو گرفته. دله دیگه! تنگ میشه واسه یک چرخی زدن تو کوچه پسکوچهها و اگه یک آشنایی دیدن، سراغ چندتایی رو گرفتن. خبرها هم همیشه دستهی تبره. «فلانی و فلانی زندانن، فلانی رو کاردی کردهن، یک تیکه گوشت شده افتاده خونه، واسه فلانی هم دعا کن، حکمش اومده…»
ایستگاه اول نه، ایستگاه دوممون همون قهوهخونه بود. مطمئن نیستم اما با قهوهخونهی فیلم «کندو» مو نمیزد. ورق به ورق آدم نشسته بود. دم در، قهوهچی، واسه چایی ژتون میفروخت. یک املت هم انداختیم تنگ چهارتا ژتونِ چایی.
تو سالن، جای درست و درمونی پیدا نمیشد. یکسری میزها قُرُق جعبههای انگشترفروشها بود، یکسری هم پیرمرد که خدا، محض رضای خودش یک دندون سالم تو دهن این بندگانش نذاشته بود، نشسته بودند تنگ هم. خبری از قلیون نبود. سیگار و چایی و خوار و مادری بود که چپ و راست به گا میرفت بین کلام آدمها.
رفتیم تو حیاط نشستیم. دور تا دور آدم نشسته بود. یک گوشه، خودمون رو جا کردیم. نگاهم که دور تا دور میچرخید، داشتم با خودم فکر میکردم «کیمیایی خیلی هم بیربط نیست، انگار» که بین اون همه ورق، یک گوژپشتِ ریقونهای که یک شلوار پیلهدار سبزی که کمربندش رو دو دور دورِ کمرش چرخونده بود تا سوراخ رو به قلاب برسونه و پیرهن بنفش تنش بود، آروم رفت نشست یک گوشهای که پشت رفیقِ ما و روبهروی من بود. سیگار رو که درآورد، گفتم: «بهبه! زیکا» سال نود که دروازهغار کار میکردم پاکتش صد، صد و پنجاه تومن بود. شیشهایهایی که روزها کنار دیوار خانه کودک آفتاب میگرفتند، صبح که یک راند خودشون رو میساختند، با دو پاکت زیکا، تا غروب خودشون رو سر پا نگه میداشتند.
املتمون رو که آورد، یارو سیگارش تموم شده بود. عین اینهایی که دستشون نمیتونه بیکار بمونه و دستشون رو بند یک جاییشون میکنند، رفت سراغ دماغ. عجیب تو فکر بود. لقمهی اول رو که رفتم، نوک انگشتش رو گذاشت بین لبهاش. حواسم رو پرتِ پیرمردی کردم که موهای سفیدش رو بسته بود پشت سرش و کلاه شاپو گذاشته بود و بین یک جمعیت میگفت هوس کون کرده. لقمهی دوم، چشمهام رو بستم و باز کردم. لقمه هنوز پایین نرفته بود که گوزپشتِ نازینن، یک محمولهی دیگه رو از نوک انگشتهاش میک زد. یک پیرمرد کورِ چاقِ کچلی به یک جوونِ لودهای میگفت: «دست نزن، زخمه» جوونه گفت: «پس چهجوری میخوای بکنی؟» اونی که هوس کون کرده بود گفت: «این مریضه. ایدز داره» جوونه دست کوره رو گرفت و گفت: «بیا! خودم میبرمت حموم، زخمهات هم خوب میشه» و پیرمرد رو برد یک گوشه نشوند.
لقمهی سوم، میخواستم پا شم بزنم پس کله اون یارو که دستش از دماغش جز به مقصد دهنش بیرون نمیاومد. لقمهی سوم به ضرب رفاقت اون دوتا پیرمرد شصت سالهای پایین رفت که روبهروی هم نشستهبودند و سر یک دیزی همغذا شده بودند.
قهوهچی، چایی که دور چرخوند، دوتا ژتون دادیم و دوتا چاییِ به قول رفیقمون «پشگلنشان»، گذاشت جلومون. چایی رو خورده، نخورده گفتم: بریم؟ گفت: بریم.
عجیب بود. تو این سالها که تو اینجور محلهها رفت و آمد داشتم، هیچوقت مثل امروز فلاکت و کثافتِ فقر اینطور راه نفسم رو تنگ نکردهبود. نمیدونم! شاید چون هیچوقت کنار آدمهای اینشکلی و با این آدمها غذا نخوردهم… دوتا تخممرغه و دوتا گوجه و یک قاشق روغن. تو سفرهی آدمِ دارا، اشتها مییاره، تو سفرهی آدمِ ندار… نمیدونم….
ـ بریده مزمزههای شور و شیرین ـ