ده سال دیگه خیلی آدم حسابی میشم

امید باقری 2
امید باقری

 

فکر کنم سوم دبیرستان بودیم. سوم الف، آخرین کلاس طبقه ی سوم مدرسه ای که وقتی بلوار کاوه رو به سمت شمال میری، دست راستت میبینیش.

اون سال ها بچه ای بودم که هر وقت پام رو تو اداره  بابا یا مدرسه  مامان میذاشتم، همه میگفتن ماشالا. همکار بابام سرش رو مینداخت پایین و میگفت کاش ایمان من هم اینجوری بود. ایمان پسرش بود.

درس رو نه برای نمره و کنکور، که درس رو برای خود درس میخوندم. از این فازهای شهید زنده و این حرفا. لطف نماز به اول وقت خوندنش بود. تو کتابخونه میرفتم سراغ قفسه ی کتاب های اخلاق و عرفان. مسئول یکی از بخش های فوق برنامه مدرسه بودم و یک بار هم پا داد که تو سایت مدرسه، به نفع یک کار خیریه کلاس نرم افزار بذارم. یک کلاس حرفه ای.

اون سال ها وقتی جلوی آینه وای میستادم، فکر میکردم ده سال دیگه خیلی آدم حسابی میشم. یعنی فکر میکردم وقتی الان همه چیز این قدر خوبه، وقتی یک دانشگاهی برم و یک کاری راه بندازم، چه قدر دستم باز تر میشه برای هر کاری. هر کاری که خیری توش هست

بیشتر از ده سال از اون روزها گذشته. تو این ده سال هیچ چیز اون طوری که فکر میکردم پیش نرفت. تقریبا هیچ نسبتی هم با آدم توی عکس ندارم. شاید که نه، قطعا اون آدم حسابی ای که فکر میکردم نشدم اما… کوچک ترین خوشحالیم، تغییره. خود تغییر. بد نبودم، بد هم نشدم. نمیدونم خوب بودم یا نه، نمیگم هم بهتر شدم. هر چی هست عوض شده و نفس تغییر با خودش حال خوب میاره.

اول از دیدن عکس خوشحال نشدم اما حالا میگم بعضی وقت ها بد نیست آدم بره سر یک قبری و فاتحه بخونه؛ حتی واسه خودش. واسه چیزی که دیگه نیست اما یادش هست که چی بوده.

امید باقری

More from امید باقری
فلانی! واسه شام، به فکرم
آره… یک روزهایی رو آدم بی خیالی طی میکنه. نه کاری میکنه،...
Read More