مردم در حال فرار از تهران زلزله زده هستند ولی در این گیرودار، « شادی» دختر مجردِ شمال شهری و قهرمان ناخلف قصه « نگران نباش»، همه دلهره اش این است که مبادا حبهای تریاکش تمام شود:
« قوطی را باز می کنم. فقط شش تا. یعنی یک روز و نیم. اگر سیامک جنس نداشته باشد؟ اگر رحیم توی این خر تو خری یک جایی گم و گور شود؟ فکر نکن الاغ؛ قانون اول نیوتن یادت نرود. هیچ وقت توی خماری فکر نکن، چون از ماتحتت فکر می کنی؛ قانون دوم هم اصلاً مهم نیست، چون وقتی خمار نباشی همه چیز خود به خود درست می شود. یکی میگذارم زیر زبانم و تلخیاش را می مکم»
قصه توسط شادی نقل می شود. قصه گوی بسیار مرددی که اصلا قرار نیست تصویر درست و حسابی از اتفااقات پیرامونش بدهد. بیشتر وقتها طرف صحبتش خودش است و مشغول مجادله با افکار متناقضی که ریشه اش در رفتارهای عجیب و غریب جامعه ای است که در آن زندگی می کند.
یک نوع داستانگویی از حدود 200 سال پیش در جهان مرسوم شده است به اسم رمان خلاف کاران (پیکارسک) که در آن، قهرمان قصه یک آدم دردسر ساز و فراری و ضد قانون است که از چشم او به زندگی می نگریم. شادی، دختر ایرانی قصه « نگران نباش» نیز با لحنی خلافکارانه و شاکی از اجتماع، از زندگی اش می گوید. زندگی دختری که فرق دارد.
قهرمان این قصه آدم سرخورده ای است که دیگر تاب و تحمل اخلاق و دستورات حاکم بر اجتماع را ندارد و برای رسیدن به آخرین خواسته اش – تریاک- حتی دستش را در درون تهوعی می کند که یکی از دوستنانش پس از خودکشی بالا آورده است: « همان الاغی که امروز میرود تا جنسش را از توی شکم اشکان بیرون بیاورد »
شادی در گردش پر شتاب و یک روزه اش در تهران، انگار یک دوربین ویدئویی به دست گرفته است تا ضمن ضبط صمیمی همه احساسات و افکار شخصی خودش، به قضاوت خشمگین از کارناوال متناقض زندگی در شهر تهران مبادرت ورزد:
« دختر یوزپلنگی که به میله چراغ راهنمای یله شده و عربده میکشد حتماً دارد قیمت میدهد که پسرها اینطور بهش خیره شدند»
« مردی صندلی قدیمی یی را روی سرش گذاشته و از میان جمعیت راه باز می کند. لابد یادگار اجدادیاش است که اینطور بهش چسبیده»
داستان خانم مهسا محبعلی روایت تلخی است از دغدغههای جوان از دنیا بریده ای که در هیاهوی تهران بزرگ، تنهاست: « خیابان مثل میز غذاخوری یی است که رو میزی اش را کشیده باشند. همه روی هم ولو شدهاند و توی سر و کلهی هم می کوبند. گوشی را را دوباره توی گوشم میگذارم. حوصله جیغ و هوار ندارم»
قهرمان داستان ایرانی « نگران نباش» در حین هول و ولایی که به خاطر زلزلههای کوچک ولی مداوم، تهران را به وحشت انداخته است و با سرک کشیدن به درون زندگی سه خانواده تهرانی، در حقیقت مجال مییابد تا فروپاشی خانوادههای ایرانی را به بهانه یک اتفاق بزرگ به تصویر بکشد.
شادی به خوانندگان خود شجاعانه اجازه میدهد تا در لایههای بسیار خصوصی ناخودآگاه او آزادانه پرسه بزنند: « تصویرم توی آینه جان میدهد برای کلوز آپ آدمهای روانی: موهای کوتاه تیغ تیغی، صورت زرد، زیر چشمها کبود»
خوانندگان رمان متوجه می شوند که شادی میلی به ادامه زندگی ندارد و نشئه لذت بخش فرو دادن حب تریاک تنها رابطه نیازمندش با جهان را رقم میزند و ترسی که زلزله بر اندام شهر انداخته بر او اثری ندارد : « من هم از جام جم نخوردم. یک جورهایی سر کیف بودم. هر بار که تختخواب موج بر میداشت سر کیف تر میشدم. مثل قایق بود یا گهواره، نه عین الان که تابوت است؛ یک تابوت پر از ملافههای خیس»
داستان « نگران نباش» با وجود ایجاد حوادث پر تنش و قهرمانی جذاب و غیرعادی، بیش از حد در تک صدایی بودنش ماند و به همین دلیل شخصیتهای قوی و جذاب دیگری که شهری چون تهران در آستینش دارد را به رخ نکشید. شخصیت هایی بسیار دوست داشتنی نظیر موتور سوار، اشکان، آرش و حتی گلین خانم، نتوانستند به اندازه کافی بال و پر بیابند.
یکی از ضعف های اساسی در لحن از ما بهترانی و دختر بالاشهری شادی است که تصاویر تلخی را دوست دارد بزرگ کند که بیشتر در باره شهرستانی ها و مردم کم درآمد تر و شاید سنتی ها است:
« پسر بچه ی ریقونهای با مف آویزان و دهانی به اندازه نعلبکی باز شده»
« دم خودپرداز بانک عین کندوی زنبور عسل شده. زنهای چادری تو سر و کله هم چنگ میزنند»
با این وجود رمان خانم مهسا محبعلی، روایتی صمیمی از اجتماع مدرن و البته شله قلمکار ایران ارائه می دهد. این شیوه قصه گویی شاید سلیقه آنها که زیاد داستان نمی خوانند یا نوع خاصی از کتاب ها را می خوانند نباشد و از آن بگریزند ولی اگر کمی صبوری کنید می توانید با این دختر عصیانگر که انگار در حال دویدن می بیند و تعریف می کند همراه شوید.
مهسا محبعلی، نگران نباش، نشر چشمه،چاپ پنجم، ١٤٧ صفحه