امشب واقعا ۵ سال شد. آخرین عکسش را خودم گرفتم. خاطرۀ یک لحظه تلاقی نگاهمون موقع عکس گرفتن و اینکه هر دو بی اینکه چیزی بگیم میدونستیم این عکس برای چیه، گفت: خیلی از قیافه افتادم بابا٬ نمیخواد بگیری… و دست کشید به صورتش که ببینه مرتبه یا نه. گرفتم.
ادبیات و برق مخابرات خونده بود. تمام سالهای جنگ عراق و ایران رو جنگیده بود.
توی جنگ و زمان سلسله حملات شیمیایی، وقتی که ماسک تنفسش رو داده بود به رفیقش، جانباز شیمیایی هم شد ولی به هیچ وجه اجازه نداد این مسئله رو که بارها پزشکش تأیید کرده بود پی گیری خاصی بکنیم. هفت سال آخر عمرش بیشترین اوقاتش بالاجبار روی تختش گذشت.
مادرم میگه اصلا موقع به دنیا اومدن من، پیشمون نبوده … وبعدش بی اینکه منتظرش باشیم با زیرپیراهن و پوتین و شلوار ارتشی از جبهه رسیده دم بیمارستان سینای اصفهان و سوار ماشین مون کرده و توی راه برگشت بوق بوقِ عروسی زده بود.
فکر کنم در چند تا خصلت من و پدرم شبیه هم هستیم:
1- انگار از هیچی به هیچ وجه نمیترسید (اعم از زلزله، جنگ، ارتفاع، بیماری، تاریکی، تنهایی، حادثه، خبر ناگوار، و مرگ…)
۲ – از تنهایی، سکوت و فکر کردن لذت می برد ولی پای ارتباط با بقیه که می رسید حسابی با همه شوخی میکرد.
۳ – در واقع هیچ وقت اعصاب نداشت
تازگی ها هم چندماهه که نوه دار شده…
مبارکت باشه و روحت شاد
میرعلی اصغر ناظمی قره باغ – 1388-1325