نواز آدم جالبی بود اما نام او که از نوازش و لطافت و این جور چیز ها می آید هرگز با شخصیتش سازگار نبود ، شاید نام کاملش نوازعلی بود شاید هم پیشوند یا پسوند دیگری داشت، از آن نوع هزاره هایی که سر و وضعش نشان می داد یک پیسه هم درون جیبش نیست و همین طور هم بود، اندامی تکیده با یک کاپشن سیلور و یک شلوار نخی که فکر می کردی از غنایمی ست که از کشتی نوح بدست آورده است.
ایمان داشتم اگر کفش هایش را درب مسجدی در می آورد سالها هیچ دزدی به خود زحمت بردنش را نمی داد، صورتی باریک و افتاب سوخته داشت که به زحمت می توانستی چند لاخی ریش و پشم در آن ببینی ، آرام صحبت می کرد آنقدر که برای شنیدن برخی از کلماتش بی اختیار چشم تنگ می کردی و گوش سمت راستت را کمی به او نزدیک می کردی که صحبتش را بشنوی .
اخلاق بخصوصی داشت، هیچ حرف و صحبتی نبود که در مخالفت با او بزنی و او قانع شود که حق با توست، هیچگاه نمی توانستی در مسابقه محق بودن از او پیش بیفتی. همیشه مرغش یک پا داشت، هیچ گاه سعی نمی کرد جلوی صاحب کارهای ایرانی اش لهجه و شیوه صحبتش را عوض کند و هزارگی صحبت نکند. برایش مهم نبود که مخاطب ایرانی اش کلام او را می فهمد یا نه، کاری که بیشتر ما افغان های ساکن ایران انجام می دهیم یعنی اینکه سعی می کنیم مثل خود آنها صحبت کنیم، نواز اما یک استثنا بود. برای همین بود که صاحبکارها می نشستند و از کارهایشان با خیال راحت صحبت می کردند صحبت هایی که دوست نداشتند ما کارگرها بشنویم، اما وقتی نواز آنجا بود او را نادیده می گرفتند، به این خیال که وقتی صحبت های نواز را نمی فهمند لابد او هم پارسی صحبت کردن آنها را نمی فهمد، اما نواز از سیر تا پیاز داستان را می فهمید.
نواز بر سر سفره که می نشست با آن جثهِ ریزش مثل یک شیر غذا می خورد، او بیرحمانه همه سهمیه گوشت که میان ما مشترک بود را می خورد، بدون اندکی تعارف و یا عذاب وجدان. بعضی از ما از این کارش ناراحت می شدیم اما من شخصا زیاد جدی اش نمی گرفتم، چون می دانستم او هشت سال تمام در افغانستان برای این گروه و آن دسته جنگیده است لابد همقطارانش همین بلا را بر سر او می آوردند و او سال ها یاد نگرفته بود که می شود تعارف کرد و یا دسته کم به سهم خود قانع بود. همین آرام صحبت کردنش هم نوعی عادت از همان جنگ ها بود، زیرا می گفت باید آرام صحبت می کردی تا صدایت دشمن را جلب نکند و گوش هایت را تیز کنی تا بدانی تا چند ده متری ات چه خبر است. او هشت سال تمام آن را رعایت می کرد و حالا نمی توانست ترکش کند.
برایم تعجب آور بود که او چند روزی از عروسی اش نمی گذرد اما برای کار به این شهرستان دور آمده و چطور تازه عروسش را رها کرده است در حالی که هیچ نشانی از دلتنگی در وجودش نمایان نیست. برای این مرد کوچک اندام سرسخت، زندگی تکه ی سنگی بود که به جای قلب در سینه اش جای داده بود. همه چیز خصوصا حرف های جدی و احساسی برایش مسخره بود، به هیچ کدام از مرخصی های چند روزه نمی رفت و همین طور آنجا می ماند.
در افغانستان کم نیست آدم هایی که مثل نواز زندگی دست نوازشی بر سرشان نکشیده، آدم های که جنگ، فکر و ذهن شان را عوض کرده است، سالها زمان لازم است برای ترمیم زخم های جنگ از روح این دست آدم ها .
مدتها از نواز بی خبر بودم تا اینکه از دوستان شنیدم همسرش را بر اثر یک بیماری سخت از دست داده و او صاحب فرزند دختری شده است.