عباس بالاخره داماد شد

1353671271138928_largeصبح نیمه شعبان بود. عباس با مادر و خاله اش مهمان ما بودند. بعد از صرف صبحانه ، مادر و خاله ام و مادر و خاله عباس لباس پوشیدند و بزک کردند که به خواستگاری دختر خانمی بروند که عباس پسندیده بود و ادعا می کرد با دختر قرار و مدارش را گذاشته است.

خلاصه خانمها چادرمشکی به سر کرده و از خانه خارج شدند. دل توی دل عباس نبود ولی چون مطمئن بود جواب مثبت است از روز قبل قرابیه خریده بود تا به محض برگشتن خانمها، همه را شیرینی تعارف کند. ساعتی بعد خانمها آمدند.

نه تنها مادر و عمه دختر که خود دختر نیز به لحن بسیار تندی جواب رد داده بود. مادر عباس عصبانی بود و می گفت: پسر، سنگ روی یخ مان کردی. دختر به چشمانم نگاه کرد و گفت خانم از سن و سال تان خجالت بکشید چرا دروغ می گوئید؟ من چه قولی به پسرتان داده ام؟

در حالی که اهل خانه عباس را نصیحت و سرزنش می کردند که به دروغ دختر را عاشق خود معرفی کرده است او قسم می خورد که به خدا، به صاحب و مولای این روز عزیز، خود دختر گفت مادر و خاله ات را به خواستگاریم بفرست.

سر کوچه ایستاده بودم دختر داشت رد می شد، دئدیم: جانیم گؤزوم جیگریم، آنامی ائلچی گؤنده ریم ؟ دئدی: کچل باشیوا توپوروم، خالاوی دا گؤنده ر گؤروم. ( گفتم : جان و دل و جگرم، مادرم رو خواستگاریت بفرستم؟ گفت: تف بر سر کچلت، خاله تو هم بفرست).

وای خدای من، من و آبجی بزرگه و خاله کوچکه یک عالم خندیدیم. خوب عباس متلک گفته و دختر جواب داده بود. طفلک عباس ساده لوح. ما دخترها آشنا به این نوع متلکها بودیم و بیشتر وقتها هم ترجیح می دادیم جواب ندهیم. می گفتند وقتی جواب متلک پسرها را می دهی خوششان می آید دنبالت راه می افتند. خلاصه عباس آه و ناله می کرد که:

28

یاندیم یاناسان آی قیز/ سوختم بسوزی دختر
دردیم قاناسان آی قیز / دردمو بدونی دختر
سن کی منه گلمه دین / تو که زنم نشدی
ائوده قالاسان آی قیز / خونه بمونی دختر

روز قشنگ ما با دلداری،سرزنش و نصیحت عباس گذشت و غروب شد. داداش بزرگ گفت محله را چراغانی کرده اند. می گویند شب چراغها را روشن می کنند. همه می روند بیرون، چرا ما نرویم؟ آبجی بزرگ گفت: فکر خوبی است به مولا. این عباس مغزمان را خورد به خدا. خلاصه، شب دسته جمعی از خانه بیرون رفتیم.

از محله ما تا سر بازار همه جا روشن بود. گوئی ستاره ها از آسمان به زمین کوچ کرده بودند. اهالی بازار دم مغازه های شان را علاوه بر چراغ های کوچک رنگی با پرچم سه رنگ ایران تزئین کرده و آنها را به بوسیله نخ به هم متصل و از سر در دکانها آویزان کرده بودند. این بازاری های پیش کسوت «اؤرتولو بازار» تبریز چقدر محترم هستند. دمِ دکان آب و جارو شده اول صبح شان، در دل و جان من به شکل خاطره ای خوش حک شده است.

از گشت و گذار ما نیم ساعتی نگذشته بود که با خانواده مشهدی رضا روبرو شدیم. مشهدی رضا سرایدار بازنشسته یکی از ادارات دولتی بود. فرزند کوچکترش، دختری حدوداً بیست ساله به نام گل صنم بود. او همیشه رویش را می گرفت و فقط دو چشم مشکی زیبایش از چادر بیرون می ماند. با هم سلام و علیک کردیم و آنها نیز به ما ملحق شدند.

به خانه که برگشتیم، چشمان عباس می خندید. فوری قوطی قرابیه را باز کرد و گقت: به میمنت این روز مبارک دهانتان را شیرین کنید. مادرم گفت: خیر باشد عباس آقا چه زود حالت خوب شد؟ عباس در جواب گفت: مگر قحطی دختر است؟ دختران زیبای چشم و ابرو مشکی برای من سر و دست می شکنند.

پس از کمی سوال و جواب فوری متوجه شدیم. منظور عباس، گل صنم بود. دختر بیچاره داشت با ما حرف می زد و می خندید. گویا هنگام خندیدن، چشمش به عباس افتاده و این آقا شکمش را صابون کشیده که دختر به من لبخند می زند. آبجی بزرگ آهسته گفت: خدای من، حالا ناله جانسوز و عاشقانه عباس دوباره شروع می شود. من دیگر حال و حوصله اش را ندارم و می روم بخوابم.

طفلک آبجی حق هم داشت ما ماندیم و آه و زاری عباس و داد و قال مادرش و نصیحت دیگران. بالاخره پدرم میانجی گری کرد و گف: حالا که این همه راه آمده اید، به خواستگاری گل صنم هم بروید. بالاخره مثبت یا منفی جوابی می دهند و تکلیف عباس عاشق پیشه روشن می شود. به عباس حسابی گوشمالی خواهند داد.

روز بعد، باز چهار زن چادرمشکی شان را به سر کردند و به خواستگاری دختر جدید، گل صنم رفتند و این بار جواب مثبت گرفتند.

More from شهربانو قایاقیزی
مرد راضی، زن راضی، گور پدر قاضی
روزی از روزها خبردار شدیم که دوست مان مهرناز، دخترش گل اندام...
Read More