مگر داداش من ویزاست؟

بعد از سالها، دوست قدیمی ام فهیمه به دیدنم آمد و خوشحالم کرد. در حالی که چائی می خوردیم و از این در و آن در صحبت می کردیم، چشمم به دندانهای سفید و یکدست اش افتاد.

تا جائی که به خاطر دارم دندانهایش کج و کوله و یک درمیان افتاده یا خراب بود. او که متوجه دقتم شده بود گفت :« در شب عروسی برادرم، این دردِ دندان پدرم را درآورد. رفتم دندان پزشک دندان خراب را دادم کشید و بعد هم راه تکرار بر خطر را بستم و همه را یکی یکی کشیدم و دندان مصنوعی جایش گذاشتم و راحت شدم.

می بینی حالا چه  لبخند و تبسم رمانتیک و ژوکوندی بر لب دارم؟ اگرچه سنی از من گذشته اما هنوز جوان مانده ام.» گفتم :« از دندانهای مصنوعی ات پیداست. اما از شوخی گذشته، خدا را شکر که داداش ات هم زن گرفت و سر و سامانی پیدا کرد. حالا چه می کند؟ منظورم بچه و … ».

گفت :« چی داری می گوئی؟ چه زنی؟ چه سر و سامانی؟ چه بچه ای؟ داداشم بعد از آشنائی با این دختر و  دریافتِ جواب بله، به عمویم  در ایران وکالت داد. مراحل قانونی عقد و ازدواج طی شد و بعد هم با دریافت ویزا به اینجا آمد

 الهی که خواهرش پیشمرگش بشه. چقدر هم خوشحال بود که با یک هموطن ازدواج می کنه که جهیزیه اش صمیمیت و صفائی است که از وطن آورده. سال اول که کلاس زبان می رفت و زندگی آرامی داشتند.

 بعد از دو سه سالی، عروس ما، بدون اطلاع در شهر دیگری، کار و خانه پیدا کرد و چمدانش را بست و به برادرم گفت که از اول هم عاشق چشم و ابرویش نبوده و به خاطر آمدن به اینجا با او ازدواج کرده است. ولی آخه مگه برادر من ویزاست که یکی بخواد با استفاده از او مهاجرت کنه؟»

دلم نیامد که ساکت باشم و گفتم که من از کل ماجرا دل خوشی نداشتم  :« آخر ازدواج که شوخی نیست. می خواستید تحقیق کنید. تا آنجائی که به خاطر دارم اشنایی‌شان در  حد ایمیل و چَت و این جور چیزها بود و  بعد تصمیم به ازدواج گرفتند.»

 چون با دوستم راحت بودم جرئت اظهار عقیده بیشتری پیدا کردم و گفتم:« ازدواج صد سال پیشِ مرحوم پدربزرگ و مادربزرگم بهتر و عاقلانه تر از این گونه ازدواج‌ها بود. بابا صد رحمت به قدیمی ها. حداقل پایبند آداب و رسوم بودند».

دوستم گفت:« کفِ دست‌مان را که بو نکرده بودیم. برادر بیچاره‌ام، چند وقتی عصبی و داغون بود. من مطمئن هستم اگر دختر به او می گفت که قصد و نیتش واقعاً چیست شاید کوتاهی نمی‌کرد.»

«حداقل حسابِ عاطفی با یک دنیا امید و آرزو باز نمی کرد. البته خوشبختانه الان حالش بهتر است و تازگی‌هاف همین جا، با دختر خانمی آشنا شده و اگر قسمت بشه ازدواج می کنند.»

توی دلم گفتم «عجیبه که این نوع فریب‌ها چه از طرف زن و چه از طرف مرد، همچنان ادامه داره و مانده بودم آخر چرا با وجود این همه اتفاقات تکراری، شاهدِ مردان و زنان جوانی هستم که عبرت نمی‌گیرند؟»

 

More from شهربانو قایاقیزی
عباس بالاخره داماد شد
صبح نیمه شعبان بود. عباس با مادر و خاله اش مهمان ما...
Read More