پنجشنبه، بیست و دوم خردادماه، بخت یار شد تا در ششمین کنگره بینالمللی جراحان مغز و اعصاب جهان، در بیمارستان میلاد تهران حضور یابم. البته من هیچ نسبتی با جراحان برجستهی مغز و اعصاب جهان ندارم، مگر آن که گاهی اعصابم خُرد میشود، و یا این که من نیز چون آنان دارای مغز هستم. (هر چند این مغز کجا و آن مغز کجا)
من و تنی چند از دوستان یکرنگ به واسطهی گروه رقص آیینیِ تربتجام به این همایش وارد شدیم. گروه رقص تربتجام با سرپرستی استاد نام آشنای این هنر، استاد فاروق کیانی، در این برنامه اجرای زنده داشت و ما هم راه افتادیم که «ما چند نفر را کجا میبرید»؟
برنامه با اجرای کلیشهای مجری آغاز شد، مجریی که به رسم دیگر مجریان ایرانی- چه در صدا و سیما و چه در همایشهایی اینچنینی- سخنش را با چند بیت شعر و حرفهایی تصنّعی شروع کرد. طبق سنتی که نمیدانم از کجا آغاز شده است، مجریان ایرانی عموما نمیتوانند خودِ واقعیشان باشند و خندههای تصنعی و اندرزهای زورکی و عربیدانی- و این روزها انگلیسیدانی- را چاشنی کار میکنند و اعصاب آدم را به هم میریزند! شاید این مسئله ریشه در سنت سخنوری و نامهنگاریهای دبیری و دیوانی ما دارد و شاید هم… نمیدانم! به هر حال، عموما مجریان در ایران آموختهاند که نقش بازی کنند و خودشان نباشند و این نقش را هم خوب و دلپذیر بازی نمیکنند.
رقص یک پروفسور ایرانی
زمان به کندی میگذشت و فضا خشک بود و افرادای که معمولا در چنین همایشهایی سخنرانی میکنند، برای عقب نماندن از قافلهی علم و دانش، پیدرپی سخنرانی میکردند و… تا این که پروفسور مجید سمیعی به پشت تریبون رفت و خودش برنامه را اجرا کرد. دلیل مجریگری ایشان هم این بود که میبایست به پزشکان خارجی جوایزی میدادند و طبعا اجرا هم بایستی به زبان انگلیسی میبود.
مجید سمیعی، این پروفسور نامدار و سرشناس ایرانی را نخستینبار از نزدیک دیدم. چه قدر پر انرژی! چه مایه مهربان و دوستداشتنی! چه اندازه یکرنگ و خودمانی و بی افه و افاده! این جراح نامور به مراسم حال و هوایی تازه بخشید. انگلیسی را چنان صحبت کرد که من هم متوجه شدم! هر بار که نام یکی از میهمانان خارجی را میخواند و آنان را برای گرفتن یادبود و جایزه به صحنه فرامیخواند، مختصری معرفیشان میکرد؛ معریی همراه با لطیفهای! به قول حافظ: لطیفهای نهانی!
از پزشکان اتریشی که سخن میگفت، از موسیقی و رقص هم صحبت میکرد. با دو تن از پزشکانی که برای گرفتن جایزه بالا رفتند، چند ثانیهای تانگو رقصید. در حد یک نیمدایره و بعد پزشک هندی را چنین معرفی کرد: «گیاهخواری که نامههای ادبی خوب مینویسد.»
پروفسور مجید سمیعی مجریگری را هم خوب بلد بود. زمانی که میخواست به پسر خودش جایزه بدهد- گویا پسر هم از پیشگاه پدر خود چیزها آموخته است، جوان برازندهای بود-
برنامه با رقصهای زیبای گروه رقص تربتجام به پایان رسید. دیدن پروفسور مجید سمیعی، که در جراحی مغز و اعصاب جهان، روش نوینی ابداع کرده است، برای من افتخاری بود. البته مهمتر از نوآوریهای پزشکی ایشان، نکوخُلقی، خاکساری و گشادهروییِ بی شیله و پیلهی ایشان بود که مرا به وجود آورد.
در این کنگرهی مهم چند نکتهی مثبت و منفی دیگر هم دیدم که خلاصهوار اشاره میکنم:
– این کنگره هم از نظر علمی و هم از نظر نام و اعتبار برای ایرانیان، بسیار مهم بود و باید از برگزارکنندگان آن تشکر کرد.
– برنامهی شام، در فضای باز و بر چمنهای بیمارستان میلاد تهران، بسیار با شکوه بود و درخور شان آن همه پزشک ورزیدهی جهان. تنها ایرادش این بود که اسراف شد: من هشت نوع غذای متفاوت را شمردم و دهها نوع میوه و سالاد و پیشغذا و پسغذا. میتوانست با دو یا در نهایت سه نوع غذا برگزار شود. بسیاری از غذاها مانده بود، به دنبال ظرف یکبارمصرف میگشتم تا دستکم مقداری از غذاها را از ریخته شدن در سطل زباله نجات دهم که یکی از خدمتکاران خاطرم را آسود و گفت: «در زباله ریخته نمیشوند و تا آخر مصرف خواهند شد.»
– برنامههای جانبیِ همایش، چون اجرای گروه موسیقی گیلان و گروه رقصندگان تربتجام بسیار بجا و زیبا بود.
– پروفسور سمیعی انسانی بود وارسته و آراسته؛ جراح و مجری و رقصنده!
مجری برنامه که گوشهای آن سوتر ایستاده بود، خود را به میکروفون نزدیک کرد و باز هم به زبانآوری پرداخت و شعری کاملا بی ربط خواند: «پسر کو ندارد نشان از پدر/ تو بیگانه خوانش مخوانش پسر»! آن هم برای پسری که کاملا از پدر خود نشان داشت.