خوب حالا می خوام ماجرای مردنم رو براتون بگم که هم بترسین هم عبرت بگیرین.
چند سال قبل من برای اینکه از اونی که بودم زیبا تر بشم و بشم اینی که الان هستم، رفتم مشاوره برای جراحی زیبایی، آقای دکتر تا من رو دیدین گفتن اگه فقط پونزده سانتیمتر از دماغت رو برداریم تو بسیار زیبا تر از قبل میشی، این بود که من راهی اتاق عمل شدم.
یه لباس سبز آوردن که چند تا بند داشت و گفتن لباسات رو در بیار و اینو بپوش، من هم همین کارو کردم اومدم که برم تو اتاق یه پرستار گنده ی اخمو گفت چرا شورتت رو در نیاوردی؟ از زیر گانت معلومه گفتم من میخوام دماغم رو عمل کنم چه ربطی به شورتم داره؟ گفت مسخره بازی در نیار، این لباسها استریلن، برو سریع یکی دیگه بگیر این بار به جز این لباس چیز دیگه ای تنت نباشه. خلاصه با این که اصلا قابل اعتماد نبود ولی مجبوراً به حرفش گوش دادم.
توی اتاق عمل خوابیدم روی تخت و یه آقای مهربونی اومد و بهم آمپول زد و بعدش هم شروع کرد باهام حرف زدن، میگفت خوب اسمت چیه؟ چند سالته؟ خونتون کجاست؟
من هم به همه سوالاش جواب دادم، بعد یه کم عصبانی شد و گفت اِ این چرا بیهوش نمیشه؟ بعد هم چهار تا آمپول دیگه بهم زد و دوباره شروع کرد به حرف زدن و سوال کردن و من بازم همه رو کامل جواب دادم بعد رفت و با یه آقای دیگه برگشتن. بعد گفتن چشمات رو ببند. بعد با یه چیزی محکم کوبیدن توی سرم. منم داد زدم بابا چرا میزنین؟ من اصلا نمیخوام عمل کنم!
که یه خانم پرستار خوشگل و مهربون از راه رسید و گفت راست میگه بیچاره چرا میزنینش؟ اومد بغل تختم لم داد و گفت: باربا تو زن داری؟ گفتم نه. گفت دوست دختر داری؟ گفتم الان نه قبلا یکی داشتم تو وان حموم خفه شد! گفت آخی چرا؟ خوب حالا بگذریم، با من دوست میشی؟ تن صداش یه جوری بود تا اومدم بگم آره بیهوش شدم.
بعد که چشمم رو باز کردم دیدم دکترا دور جنازه م حلقه زدن و دارن با عجله یه کارایی میکنن، بعد از چند بار شوک دادن و این کارا دکتر اصلیه گفت: تموم کرده! بنت رو باز کنید! گفتم چی می گی بابا من زنده ام، فقط مشکل اینه که دو تا شدم اگه شما بتونین من رو با اون یکی من که رو تخت خوابیده یکی کنید دوباره همه چی درست میشه.
اما اصلا به من اهمیت نمیدادن رفتم سراغ اون خانم پرستار خوشگله بهش گفتم شما بهشون بگین شاید قبول کنن همینطور که داشتم حرف میزدم یه هو دیدم توی یه راهرو ی خاکستری با سرعت نور در حال حرکت هستم. بعد هم توی یه محوطه بزرگ بودم که توش پر بود از آدم البته بگم اینجا هیچ رنگی به غیر از سیاه، سفید و خاکستری نبود. دیگه فهمیدم که من مردم و وارد برزخ شدم.
همه آدمها داشتن تند تند راه میرفتن و با خودشون حرف میزدن. گفتم اینم از شانس ما. صاف وارد تیمارستان برزخ شدیم چند تا آدم روبروی من بودن که داشتن نماز میخوندن و معلوم بود با بقیه فرق دارن و گویا رئیس تیمارستان برزخ بودن. نمازشون که تموم شد یه جوری بهم نگاه میکردن که معلوم بود میخوان راجع به من تصمیم بگیرن.
گفتم چیه؟ اینجوری به من نگاه نکنین، من نه دیوونه ام نه چیزی، اصلا من از همین راهرو برمیگردم زمین اقلا اونجا همه چی رنگی بود. دیدم نگاهشون خیلی خشن تر شد. گفتم ببینین آقایون من وقتی زنده بودم رزمی کار بودم، اینه که میخوام ببینم کدوم از شماها میخواد جلوی من رو بگیره که برنگردم زمین؟ بعد هم شروع کردم رفتن به سمت راهرو که دیدم هیچ اثری از راهرو نیست بعد به خودم گفتم اِ پس راهرو کو؟ بعد دیدم این آدمهایی که یه سر اینور اونور میرن و با خودشون حرف میزنن می گن پس راهرو کو؟ خلاصه فهمیدم باید با همون مسئولین برزخ یه جوری کنار بیام و گرنه تا ابد اینجا سرگردونم.
رفتم پیش شون و گفتم سلام علیکم، قبول باشه آقایون رئیسا، خوب حالا بفرماید من چه کار باید کنم؟ گفتن ما رئیس نیستیم ما هم مثل توییم و نمیدونیم چی کار باید کرد. گفتم شما با اونها فرق دارین وگرنه شما هم مثل اونها راه میرفتین با خودتون حرف میزدین. گفتن آره فرق داریم چون اونها آنقدر به فکر خودشون هستن که دیگران رو نه میبینن و نه می شنون و همین باعث میشه که نفهمن دارن کار بیهوده ای انجام میدن. گفتم خوب قبول حالا بیایید فکر کنیم ببینیم چی کار باید کرد. گفتن ما مدتها فکر کردیم و صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که ما کاری به جز عبادت ازمون بر نمیاد باید عبادت کنیم شاید خدا بهمون نظری کنه.
گفتم فکر بدی نیست اما الان شما چند وقته اینجایین؟ گفتن دقیق نمیدونیم چهل پنجاه سالی میشه! گفتم یعنی شما الان چهل پنجاه ساله دارین نماز میخونین ولی هیچ تغییری هم حاصل نشده؟ گفتن آره تو فکر بهتری داری؟ گفتم خوب بیاین بریم به این بد بخت ها حالی کنیم که بابا اون راهرو دیگه نیست، گناه دارن بیچاره ها.
گفتن نه اونها گمراه هستن ما هم نعوذ بالله پیغمبر نیستیم. منم رفتم سراغ اونها و شروع کردم به داد و بیداد که بابا این راهرو دیگه وجود نداره، اینوبفهمین اما کو گوش شنوا، انگار نه انگار که من دارم داد میزنم. دیدم اینجوری فایده نداره شروع کردم به کتک زدنشون و با داد و هوار سعی میکردم بهشون بفهمونم که راهرویی در کار نیست. همین که چهار پنج تاشون رو زدم، ریختن سرم و دِ بزن! من هم خونی و مالی فرار کردم اومدم پیش این نماز خوانها.
خلاصه بعد از کلی فکر و سوزوندن آی کیو به این نتیجه رسیدم که باید با زبون خوش به اینها حالی کنم که دیگه راهرویی نیست اما چه جوری تو برزخ که هیچ امکاناتی نیست که آدم مثلا وبلاگ بزنه تا دیگران رو متحول کنه و به فکر واداره! این بود که بی خیال شدم و رفتم سراغ نمازخونها و بهشون گفتم ببینین دوستان الان این نماز خودنه فاییده نداره بیایین یه فکر دیگه کنیم. گفتن ما به غیراز نماز، روزه هم میگیریم، روزهای سه شنبه دعای توسل میخونیم و روزهای جمعه زیارت عاشورا. گفتم مگه اینجا شب و صبح هم داره یا مثلا ایام هفته یا مگه اینجا خوراکی هم هست که شما روزه میگیرین؟
گفتن نه خوراکی هست نه شب و صبح نه ایام هفته، ما نیت مون اینه که این کارا رو کنیم و چون الاعمال بالنیات پس همه اینها مورد قبول خدا قرار میگیره انشالله! یه کم فکر کردم و گفتم خوب حرفاتون کاملا درسته اما من یه ایده جدید دارم بیاین یکی از اینا رو بگیریم بیاریم اینجا خفه کنیم! بعد اگه غیب شد که معلومه از این حالت بین راه سرگردون در اومده و یا رفته بهشت یا رفته جهنم، اگر هم مرد ولی غیب نشد خوب معلومه کار ما ظلم بوده، بعد ما یکی یکی اینا رو میاریم اینجا خفه میکنیم تا انقدر ظلم زیاد بشه که امام زمان ظهور کنه و قیامت بشه بعد هم چون الاعمال بالنیات اونموقع خدا میدونه که ما قصدمون ظهور آقا بوده پس همگی میریم بهشت انشالله!
اینجا بود که دودستگی ایجاد شد بین دوستان دونفر میگفتن نه قتل نفس گناه کبیره هست و الاعمال بالنیات بر نمیداره و دو نفر دیگه هم میگفتن این راست میگه اینجوری آقا زودتر ظهور میکنه و همه چی روبراه میشه. خلاصه من به این نتیجه رسیدم که اینها تا صد سال دیگه هم که بگذره میخوان به جای نماز و روزه بشینن بحث کنن و ازشون کار مثبتی بر نمیاد، این بود که خودم داوطلب شدم و گفتم من رو خفه کنید تا ببینید چی میشه، چون این ایده خودمه. باشه؟
به اونهایی هم که با قتل نفس مشکل داشتن گفتم ببینید دوستان من هم عقیده دارم که خدا هفت هشت تا شریک داره هم منافقم هم اصلا خدا رو قبول ندارم. این بود که اونها هم به این نتیجه رسیدن که خون من واجبه و اگه هر کاری دارن باید ول کنن و بیان منو خفه کنن. حالا مراسم اعدام من شروع شد یه هو دیدم وسط یه جای تمام رنگی سرسبزم، گفتم اِیول، این فکر توپی بود. کشکی کشکی وارد بهشت شدم.
اما به اطراف که نگاه کردم نه خبری از حوری بود نه از شیر و عسل و کیشمیش و این چیزا فقط و فقط منظره بود وزیبایی. یه حالتی هم داشت که چشم مثل دوربین همه جا رو می دید و به همه جا مسلط بود. نسیم رو حس میکردم و بوی سرسبزی روحم رو نوازش میداد. همینطور که اطراف رو نگاه میکردم دیدم یه کرم سبز کوچولو لب یه نهر آب داره سعی میکنه بیاد بالا ولی هی لیز میخوره و الانه که بیافته توی آب، زود برش داشتم و گذاشتمش کنار نهر. بعد صورتش رو برگردوند رو به من و گفت مرسی دوست خوبم گفتم ا چه جالب تو حرف میزنی؟ گفت آره اما فقط با تو. گفتم چون نجاتت دادم؟
گفت نه چون تو هم توی جای بد، هم توی جای خوب فقط به خودت فکر نمیکنی و به فکر دیگران هم هستی همین هم باعث شد که خدا از اونجا نجاتت بده و نگذاره جاهلین دین دار بهت صدمه جدی بزنن. تو دیگه باید برگردی زمین گفتم ولی من دوست دارم تو بهشت بمونم، گفت اینجا بهشت نیست، اینجا ساخته افکار تو هست ولی الان باید بری.
بعد دیدم دوباره رو تختم ولی این بار پرستار خوشگله داره میگه دکتر قلبش ضربان داره، این ایکبیری هنوز زندس.