حکایت می کنند: « لوطی صالح با اینکه مطرب بوده است اما مومن هم بود که در یک ماجرای خشکسالی به همراه اهالی بازارچه به طرف گورستان چهارده معصوم، بیرون دروازهی عبدالعظیم (ع) می رود و سرش را رو به آسمان می کند، تنبک مینوازد و میخواند و طلب باران میکند که بعد از کمی باران میبارد و از آنجا او محبوب همه میشود»
اما از نوشتههای تاریخی چنین برمیآید که لوطی صالح ابتدا در دستگاه زندیه و سپس در دربار قاجار به سرگرم کردن اهل دربار مشغول بوده است. به چه روشی؟ احتمالا به مطربی و مضحکه.
البته او تنها کسی نبود که بخت خدمت در دو سلسله را یافت. ابراهیمخان که به خاطر سمت کلانتری شهر شیراز به ابراهیم خان کلانتر معروف بوده، در دوران زندیه نیز به پاس نقشی که در انقراض سلسلهی زندیه بازی کرد، در دربار آقامحمدخان و سپس برادرزادهاش باباخان (فتحعلی شاه ) به مقام صدراعظمی رسید. او همان کلانتری بود که دروازهی شهر را به روی لطفعیخان زند بست و اعتمادالدوله دستگاه قاجار شد.
ظاهراً لوطی صالح نیز «که جهت مسخرگی و صحبتهایی که در مجالس اجزای سلطنت زندیه» مورد توجه کریم خان زند بوده و ثروت هنگفتی نیز از این راه اندوخته بود، در کنار سرگرم کردن اهالی دربار شیراز، به نوعی خبرچین آقامحمدخان هم بود.
اما همانطور که اعتمادالدوله به خاطر قدرت و نفوذ فراوانی که کسب کرده بوده به بدگمانی فتحعلی شاه دچار شده و به دستور وی «چشم او را میل کشیدند و زبانش را بریدند و به قتلش رساندند» لوطی صالح نیز سرانجام چندان خوشآیندی نیافت.
میرزا احمدخان عضدالدوله، نویسندهی تاریخ عضدی، ماجرا را اینگونه شرح میدهد که آقامحمدخان به برادرش جعفرقلیخان، که هم بسیار مرد رشیدی بود و هم همهجا خدمات شایانی به برادر تاجورش کرده بود، علاقهی زیادی داشت. شبی در مجلس شراب جعفرقلیخان، لوطی صالح شیرازی مطالبی به طور مضحکه و برای خنداندن شنوندگان بیان میکند که «خلاف احترام سلنطت بود».
خبر به گوش آقامحمدخان میرسد و باعث عصبانیت وی میشود. از قرار معلوم، آقامحمدخان عادت داشته هر شب هنگام خواب برایش شاهنامهی فردوسی بخوانند و از قضای روزگار، شاهنامهخوان آن شب این بیت را خواند:
به هر جا سر فتنهجویی بدید
ببرید و بر رخنهی ملک چید
پادشاه به مجرد شنیدن این بیت، متغیر شده و همان شب یا فرداشب برادرش را سربهنیست کرد و بعد لوطی صالح را که درواقع آشنای قدیم خودش بود به خلوت خواسته و گفت که از ثروت و مکنتی که اندوخته آگاه است: »باید راست و بیکم و کاست بگویی و تقدیم کنی تا جان تو سلامت ماند». لوطی صالح که به اخلاق پادشاه آشنا بود، قبول میکند همهی اموالش را به وی ببخشد ولی با جسارتی که شاید از همان شغل مضحکه آموخته بود، اضافه میکند که «اما خداوند عالم در وجود تو گذشت خلقت نفرموده، میگیری و باز جان مرا تلف میکنی.»
خلاصه آنکه پادشاه بعد از گرفتن اموال لوطی صالح میگوید «باید در حق تو رفتاری شود که دیگر روی رفتن به مجالس و صحبت مضاحک را نداشته باشی» و حکم میکند که دماغ او را ببرند. لوطی صالح باز از رو نمیرود و میگوید «دیدی که خدای تعالی در وجودت گذشت نیافریده؟». ظاهرا این مضحکهی آخرین بر آقامحمدخان موثر میافتد و دستور میدهد تمام اموالش را به او باز گردانند. اما باید شهر را ترک کرده و در عتبات مجاور شود. «زیرا می ترسم باز طرف غضب من واقع شوی و حرف تو راست شود».
این گونه بود که «لوطی صالح، بدون اینکه دیناری ضرر مالی تحمل کند، با همان دماغ بریده و در کمال تردماغی، رفت و در مشهد کاظمین علیهماالسلام تا زمان وفات مجاورت داشت».
بامزه آنکه بیت منسوب به شاهنامه که در کتاب تاریخ عضدی انبار باروت خشم آقامحمدخان به برادر عزیز و خدمتکار قدیمیاش را منفجر میکند، در هیچ شاهنامهای موجود نیست