گزارشی از صیغه خانه

sighe

دوست مامانم بهم پیشنهاد داد. مامانم، خودش که روش نمی‌شد. اولش بهم برخورد، بعد دیدم هر جا برم کار کنم، حقوقش کم‌تره و آخرش هم انگولکم می‌کنند. خب این حداقل بهتر بود. به قول خودشون گناه نداشت. این‌ها را «سین» می‌گوید، دختر استخوانی که اگر بیرون از این درها و خانه می‌دیدم هیچ وقت باور نمی‌کردم. شبیه همه دخترهای 25 ساله شهر است. موهای مشکی‌اش را با گل سر بزرگ بالا بسته و دو دسته باریک را از هر دو طرف بیرون ریخته. آرایشی نه تند و نه ملایم دارد.

«سین» از محل کارش تا اینجا را با موتور آمده که سریع برسد. همین که کیف صورتی را کنار می‌گذارد و شروع به بازکردن کتانی‌اش می‌کند چند خبر خوش می‌دهد. اولی‌اش همین شغل تازه است که دو ماهی است مشغول شده و از کسالت بی‌کاری درآمده است. هفته‌ای …. هزار تومان برای 9 ساعت کار در یک تولیدی می‌گیرد. برای همین یکی دو ساعتی که قرار است اینجا باشد و به مشتریش سرویس بدهد هم … هزار تومان گرفته است.

رو به روی هم هستیم. سرش را که در زاویه 45 درجه با گردنش نگاه می‌دارد، همه اجزای صورتش یک نوع تیزی دارد. بینی کوچک و سربالا. چانه کوچک و گونه‌های استخوانی. چشم‌هایش هم زیر آن ابروهای بالا رفته، تیز است. یک چهره معمولی، اما خودش می‌گوید:« ماها که یه کم بر و رو داریم، می‌گفتیم … هزار تومان، اونی هم که 38 ساله بود، چون خونه داشت می‌گفت … هزار تومان.».

لحنش شاکی است، از صورتش و ابروهای بالا انداخته‌اش هم معلوم است. ساده تر از تصور قبول کرد دیدار امشب سه نفره باشد. آقای صاد که میزبان است را از قبل می‌شناخت، برای همین قبول کرد. پول را هم دو شب زودتر گرفته است. یک تاپ و شلوار جین معمولی به تن دارد. می‌نشیند و قل قل قلیان را راه می‌اندازد.

آقای «صاد» پیش از این گفته که روزی شماره‌ای دستش افتاده از یک کارگر که رابط یک دفتر برای صیغه بوده است. قرار را در غرب تهران گذاشته‌اند و پای پیاده او را تا دفتر برده و برای همین آشنایی … هزار تومان گرفته است. آقای صاد:« دو تا منشی بودند. … هزار تومان گرفتند و من رفتم داخل آشپزخانه. سه تا زن به ترتیب وارد شدند که باید یکی را انتخاب می‌کردم. اگر نمی‌پسندیدم، باز باید …هزار تومان دیگه می‌دادم تا سه نفر دیگر بیایند.» زن‌ها از 23 تا 40 ساله بوده‌اند. همه هم با پوشش مانتو و روسری.

حاجی 50 – 60 ساله تعدادی از زن‌های مطلقه و بیوه را جمع کرده و آنها هم راضی هستند. به قول سین:« از کنار خیابون ایستادن که بهتره. بیشتر مشتری‌ها هم متشخص بودند.»

صاد:« حاجی صاحب دفتر اومد گفت زود باش همین‌ها را هم انتخاب نکنی، دیگه مورد خوب نداریم. منم جوون‌ترین را انتخاب کردم. صیغه را هم برای یک ماه خوند… هزار تومان ریختم به حساب دختره. … هزار تومان هم از هر کدام ما گرفت.» … هزار تومان برای هشت ملاقات در ماه. هر بار هم یک تا یک ساعت و نیم. حاجی خودش صیغه را می‌خواند. مهم نیست مرد چه اسم و رسمی از خودش می‌گوید. فقط شرط می‌شود حتما از کاندوم استفاده کنند.

صاد تاکید می‌کند که «اصلا باورم نمی‌شد. جای عجیبی بود. شناسنامه طرف را هم نشون داد که مطمئن بشم مطلقه بوده.» سین می‌خندد ولی او با هیجان ادامه می دهد: «یه بار پلیس اومد همه را جمع کرد. شناسنامه‌هامون و حاجی را برد. بعد استشهاد جمع کردیم که ما همه راضی بودیم. اما گفته بودند اینجا غیر قانونی بوده و مجوز نداشته. البته چند تا دختر هم بودند که مجرد بودند. بیشتر گیرشون سر آنها بود.»

سین قلیان می‌کشد:« 19 سالم که بود عقد کردم، اما شوهرم خوب نبود. چند بار مچش را گرفتم که داشت با دخترا حرف می‌زد. اما زیر بار نمی‌رفت. دست بزن هم داشت. جلوی خانواده‌اش هم من را زد. دیگه طلاق گرفتم و یه مدت خونه بودم. آن موقع مادرم از طریق دوستش که همکار حاجی بود، توی دفترش منشی شده بود. اونجا یه سری خانوم و آقا می‌آمدن و بر اساس شکل و سن، مبلغی را می‌گفتند. حاجی گاهی می‌گفت تخفیف بدید، اما اصل نظر زن است. بعد زن و مرد همدیگر را می‌بینند و صیغه می‌شدند.

بعد از طلاقم، مامانم یه روز من را برد دفتر، اما روش نشد بهم بگه قضیه چیه و چرا بردتم آنجا. دوست مامانم بهم گفت بیا صیغه شو. من اولش کلی شاکی شدم که مامانم می‌خواد…

موبایل سین زنگ می‌زند. صدای یک مرد از آن طرف می‌آید. سین می‌گوید:«خونه بابامم. خودم دو سه ساعت دیگه می‌رم خونه.» تلفن از آن طرف که قطع می‌شود، سین با لحن شاکی می‌گوید:« بلانسبت شما هر غلطی که می‌خوان می‌کنن به ما که می‌رسن هی می‌خوان آدم را کنترل کنن.» لحن کلام مودبش یک باره عوض شد.

دوست پسرش بوده و سین حالا شاکی است که چرا پیگیر است که کجایی و چه می‌کنی و چه ساعتی به خانه می‌روی؟ پسر هیچ چیز از کار و زندگی سین نمی‌داند. حداقل این بخش را اصلا خبر ندارد. سین گاهی غروب خانه مشتری‌ها می‌رود و گاهی هم دیرتر. حتی بعد از 12 شب. … هزار تومان صیغه ماهانه به اصطلاح سین برای این‌ها بوده که بر و رویی داشتند و جوان. سن بالاترها قیمت کمتری داشته‌اند. حتی … هزار تومان.

زن 22 ساله تازه طلاق گرفته‌ای هم بوده که برای اولین بار صیغه می‌شده. همین یک امتیاز بوده و قیمت یک میلیونی برای خودش گذاشته بود. البته این‌ زن‌ها خانه‌ای نداشتند. پیدا کردن خانه هم وظیفه مرد است. سین:« مثلا یکی بود 38 ساله، اما خونه داشت، اونم می‌گفت 800 هزار تومن. همین‌ها خونه‌هاشون را اجاره هم می‌دادند. ساعتی … تا … هزار تومان. حالا اگر از حمام هم استفاده می‌کردی … تا … هزار تومان دیگه هم می‌گرفتند. یه بار خونه یکی از این‌ها که می‌رفتم، بعد از یک ماه طرف می‌خواست صیغه‌اش را با من تمدید کنه، اما بعد پشیمون شد. دیدم رفته با اون زن.»

حاجی برای جوان‌ها شرط گذاشته بود که وقت صیغه، با کس دیگری نباشند. حکم شرعی‌اش را هم گفته بود که اگر با دیگری بروند، تا آخر عمر به فرد صیغه شده حرام می‌شوند. البته سن بالاترها، مثلا 50 ساله‌ها صیغه ساعتی هم می‌شوند. ساعتی … تا … هزار تومان. باقی هم اگر مشتری و آشنای قبلی داشته باشند، می‌روند. شاید روزی سه تا چهار مورد.

همسر صیغه ای

سین:« برای مردها قیافه و هیکل خیلی مهمه. من موهام را بلوند کرده بودم، سرم دعوا بود. هی می‌گفتند بیا این را برو، اون را برو.»

سین با هیجان اینها را تعریف می‌کند. هیجان زده که می‌شود و سر شوق می‌آید یا عصبانی که می‌شود، لحنش تغییر می‌کند. گاهی یک ببخشید می‌گوید و ناسزایی به یکی، اما باز همان لحن مودب قبل را می‌گیرد.

سین با همه جور قشر و سنی مراوده داشته. از پسر 20 ساله و دانشجو تا مرد 60 ساله. از دانشجوی بی‌کار تا دکتر و بازاری. متاهل‌ها بیشتر بهانه شان این بودکه یا همسرانشان باردار بودند یا با هم مشکل داشتند. سین:« پسرهای جوون و کم سن همیشه دنبال زن‌های سن بالا هستند. خیلی هم اذیت می‌کنند، چون بلد نیستند.» در این نور زرد و کم خانه، چشم‌های سین دو تا تیله سیاه است. درشت و گرد که جوری آرایشش کرده که به سمت ابروها بالا برود.

«صاد» سراغ خواهر سین را می‌گیرد. خواهرش هم یک سال بعد از سین رفته دفتر حاجی. یک سال از خودش بزرگ‌تر است. سین:« اون شوهرش خیلی عوضی بود. کار نمی‌کرد. خواهرم را برده بود توی یه دخمه. دو سال باهاش زندگی کرد و بعد درخواست طلاق داد. مردتیکه برای این که طلاق نده، گفت خواهرم با یکی بوده.

اونم نزدیک‌های طلاقش، اومد دفتر. اوایل عذاب وجدان داشت. سین با گفتن عذاب وجدان می‌خندد. تا یک سال پیش که خواهرش صیغه دایم یکی شده و رفته سر خانه و زندگی‌اش، سین با خواهر و مادرش سه نفری خرج خانه و اجاره خانه و خواهر کوچک‌تر و برادر 23 ساله و بی کارش را می‌دادند. سین:« مامانم خیلی بی‌چشم و روست. همیشه می‌گفت شماها خرج نمی‌کنید. من و خواهرم ماهی 500 هزار تومن اجاره خونه را می‌دادیم. اونم یه لقمه نون را با منت می‌گذاشت جلومون.

از یک ماه پیش اومدم بیرون و رفتم پیش دوستم. حالا ماهی 250 تومن اجاره می‌دم و باقی پولم هم خورد و خوراکم.» اهل لباس و خرید هم نیست. لباس‌هایش سر تا پا ساده و ارزان است. شاید از همین‌ها که در مترو می‌فروشند.

سین:« خیلی‌ها هستند می‌خوان تمدید کنند، هی می‌گن کم‌تر بگیر. اما بعضی‌ها نه، مرام هم دارند. مثلا مشکل داشتم به یکی شون گفتم، سریع یک میلیون برام واریز کرد. بعضی‌ها همون اول پول را واریز می‌کنند و بعضی‌ها توی دو تا قسمت یا جلسه‌ای می‌دن» با بعضی مشتری‌ها رفیق که می‌شود، اس ام اس تولد مبارکی و جوک هم برایشان ارسال می‌کند. اما  با هیچ کدامشان نه رفاقت می‌کند و نه عاشقش می‌شود.

یک ساعت و نیمی هست نشسته. ساعتش را نگاه می‌کند یعنی خیلی دیر است. راه اتاق خواب را خوب می‌شناسد. تی‌شرتش را همین جا در می‌آورد. یک سوتین ارازان هم زیر آن پوشیده. موقع کندن این‌ها با یک خجالت و لبخندی می‌گوید:« مامانم هم تا حالا تنم را ندیده.» هفت دقیقه بعد که ‌بیرون می‌آید، با سرعت کیف صورتی را روی میز می‌گذارد و آرایش می‌کند. مثل همان وقت می‌شود که آمده بود. وقت رفتن به خوش اخلاقی آمدنش نیست. فقط می‌خواهد سریع برود. صاد می‌گوید: «همیشه همین طور است. یعنی همه‌شان همین طور هستند. زود می‌روند.» زود می‌روند که مشتری باز هوس تکرار به سرش نزند.

وبلاگ چارسوق

More from بهناز جلالی پور
چشم هایش
یه جور طوسی خاص بود. درشت و مژه بلند. همیشه هم با...
Read More