قسَم نداره حرف راست ولی به حضرت عباس نمیدونم چرا منِ بدبخت، اینقدر بدشانسم. به جان شما نباشه از مورچه خوار تو کارتون مورچه و مورچه خوار هم بدشانس ترم. اگه اون بنده خدا زیر اوتوبوس جهانگردی رفت که سالی یکبار از اونجا رد می شد، من بداقبال پام رفته روی یک مین که زمان جنگ جهانی اول کار گذاشته بودند. باور نمی کنید؟ این من و این هم لیست بدشانسی های من…
١- توی خانواده بزرگ و محترم ما، من فقط یک دایی دارم که روم بدیوار، شرمنده بلانسبت، موی سرش کم پشت است. حضرت ابوی که مسن هم هستند کف پاهاشون مو دارن این هوا. جنابان اخوی که همه چهل گیس. آنوقت سر بنده بینوا در سی سالگی شده پوست هندوانه.
٢- یعنی حسابش را بکنید که اعضای خانواده همه دارای محاسن متعارف و کم پشت هستند. گناه من بینوا چیست که در این وانفسا، ریشی مانند ریش ملا عمر و بن لادن گور بگور شده بر صورتم می روید؟ لابد می گویید که ای بابا تیغ و ژیلت را پس برای چه این کفار ابداع کرده اند؟ زدن این گونه ریش ها که ضخیم و موکت وار بر صورت منِ نگون بخت روییده است زیاد هم خوشایند و گوارا نیست. تازه بماند که خارش عجیبی هنگام دوباره روییدن آن ایجاد می شود
٣- نمیدانم که این چه وراثتی است که سهم بنده از آن ژن های بنجل والد و والده شده است. میانگین قد و قامت خانواده ای اگر 170 سانتی متر باشد، پس سهم من چرا 160 سانتی متر از آسمان، شده است؟
تا اینجا فقط صحبت اشکالات فنی و کمبود گِل و وقت کافی حضرت، در خلقت من بود، بشنوید از بدشانسی هایی که شاید خودم هم سهمی در آن داشته ام.
١- در حالی که سن ازدواج در کشور به سی و چند سال رسیده است، بنده در ٢٠ سالگی ازدواج کرده و در ٢٥ سالگی طلاق داده شدم.
٢- در حالی که میانگین مهریه در آن زمان ٢٠٠ یا ٣٠٠ سکه بهار آزادی بود، جناب بنده مهریه ای در اندازه ١٣٥٧ سکه بهار آزادی به گردن گرفتم.
٣- در حالی که در ١٣٥٧ سال گذشته، در کشور ما مهریه را نه کسی داده بود و نه کسی گرفته بود به بنده که رسید آقایان به زور مقدار زیادی از آنرا از ما استخراج کردند.
٦- بی کار شدم.
٧- در حالی که در خارج ما بیمه بیکاری درست پس از بیکار شدن پرداخت می شد، در همان ماهی که بنده بیکار شدم قانونی تصویب شد که افرادی مانند من بایستی تا سه ماه برای برقراری مستمری شکیبا باشند.
یکی دیگر از دوستان می گفت مرد هم مردای قدیم، سوار یک موتور یاماهای ١٠٠ می شدند ٤ ترکه می رفتند اینطرف و آنطرف. بنده بدون درنگی گفتم لابد اگر من هم سوار این موتورها می شدم زیر تریلی می رفتم. آنوقت می دانی چه می شد؟ گفت: «خوب خدا نکند، میمردی می گفتیم حقش بود.» گفتم: نه، از اون بدتر فلج میشدم. ٣٠ سال آخر عمر، کارم به تخت و ویلچر می کشید…