ساعت دو توی یه روز سرد پاییزه. کارت میزنم و از اداره میام بیرون. مهندس مکانیک هستم از بهترین دانشگاه کشور و کارم اداریه و در آمد خوبی دارم. وضع مالی پدرم هم خوب بود و برام بعد عروسی با ساناز یه آپارتمان کوچیک تو زعفرانیه خرید. قبل خونه رفتن میرم یه کم خرید کنم، برا دو تا پسر گلم آدامس و شکلات بخرم.
هوای سرد بیرون گرمی ماشین و موسیقی در حال پخش یه حس امنیت کاذب بهم میده. باید از خیابونهای فرعی برم تا گیر آمد و شد سنگین این ساعت نیوفتم هر چند که خیابونهای فرعی هم دست کمی از بزرگراه ها ندارن تو شلوغی. زنی کنار خیابون وایساده بچه به بغل. با یه دست چادرش رو که تو دهنشه رو مچاله کرده گرفته و با اون یکی دست بچه شو، با یه حالت ناله یه چیزی شبیه .. قیم میشنوم لابد گفته مستقیم.
ترافیک زیاده، دلم میسوزه، هفت هشت متر جلوتر میکشم بغل. زن ندیده منو، بوق میزنم سرشو بر میگردونه، از آینه میبینم که سلانه سلانه داره میاد. در عقب رو باز میکنه و بچه را اول هل میده تو بعدشم خودش عین یه هندونه که میندازی تو حوض آب، تالاپ سوار میشه. میگه سلام آقا لطف کردین، اینجا بد مسیره! سلام میکنم و میگم خواهش میکنم. من تا آخر این خیابون میرسونمتون. زن میگه دست شما درد نکنه.
حواسم به زن نیست، دارم فکر میکنم برنامه کریسمس رو جور کنم بچه ها رو ببرم دبی. خواهرم اینا با بابا مامانم هم از امریکا میان، حسابی خوش میگذره . زن با صدای بلند میگه، آقا میشه صدای موزیک رو یه کم زیاد کنید . ناخود آگاه دکمه افزایش صدا رو از روی فرمون چن بار میچکونم. صدا موسیقی به طرز محسوسی زیاد شده، از تو آینه نگاه به زن میکنم. داره با بچه ش نیمچه رقصی میکنه. زن باز صدام میکنه میگه آقا بفرمایین، خیال میکنم پوله! میگم من راننده تاکسی نیستم به خاطر پول سوار نکردم شما رو. زن میگه نه پول نیست شکلاته بفرمایین.
زن با لطافت خاصی میگه، دیگه کسی به یه زن با بچه هم توجه نمیکنه. میدونید یک ساعت بود منتظر ماشین بودم. حوصله جواب دادن ندارم، بهش میگم بله دوره زمونه چرتی شده. زن یه ریز شروع میکنه به حرف زدن، بچه خوابش برده تو گرمای متبوع داخل ماشین. مردها هم بد شدن آقا! اگه هم کسی سوارت کنه آدم باید با ترس و لرز سوار بشه، نمیدونی به مقصد میرسی یا نه. خیلی ناامن شده. آدم این روزنامه رو میخونه مو به تنش سیخ میشه. نا خودآگاه یاد ساناز افتادم که از چن روز پیش ماشینش خراب بود. کاشکی من ماشین خودمو بهش میدادم.
زن رشته کلامو گرفته دستش و منم دیگه به حرف افتادم. به آخر خیابون رسیدم میگم خانوم من میپیچم تو یکی از این فرعی ها منزلم همینجا هاست، بچه هام منتظرند. زن با دستپاچگی جواب میده ایوا چه زود رسیدیم. باشه دست شما درد نکنه. میخواد بچه رو بغل کنه بچه نق میزنه. تو خواب شیرینیه. دلم آتیش میگیره، میگم مسیر شما کجاست؟ بچه خوابه، اگه نزدیکه برسونمتون؟ زن جواب میده ما وسط شهر زندگی میکنیم، اگه لطف کنید منو تا ایستگاه مترو برسونید ممنون میشم. زیاد دور نیست تا ایستگاه قطار شهری، اما خیابونا شلوغه. پشیمون میشم از سوار کردن زنک.
زن چادر رو دیگه انداخته رو شونه هاش، نگاش میکنم قیافه سپید تپلی داره، چاک پستونش منو یاد یه داستان یا یه فیلم که این جدیدا دیدم می اندازه. خیلی جوونه شاید بیست و یکی دوسال. خیلی ساده است لباساشم خزه. سرم رو بر میگردونم به بچه نگاه میکنم، دماغش زده بیرون اونهم بد لباسه. یه دستمال کاغذی بر می دارم میدم به زن میگم دماغ بچه رو..! زن میگه، ای بابا همه شما مردها که مثل هم میمونید. شوهر سابقم هم دوست نداشت دماغ بچه رو. میپرسه چند تا بچه دارین؟ میگم دو تا پسر گل. خدا حفظشون کنه.
باز هم وراجی میکنه میگه شوهر سابقم معتاد بود، من شهرستانی بودم. سوم دبیرستان بودم که شوهر سابقم با خونواده ش اومده بودن عاشورا تو شهر زادگاه باباش یعنی شهر ما. خوشتیپ بود و بچه همینجا. اونموقع که شماره داد بهم قلبم ریخت، این جونم مرگ شدم نتیجه ش! اشاره میکنه به پسرک سه چهار ساله که خوابیده رو تشک صندلی عقب. چیزی ندارم بگم، زن دست میکشه به گردنش تو آینه میبینم ش، حس خوبی میکنم. یه لحظه حس مرد بودن، قدرت داشتن، حس برتری جویی ام بیدار شده، میل به حرف زدن پیدا کردم.
خیلی قرص و محکم میگم آره بعضی ها عوضی اند، لیاقت بچه ندارن. نگاه به زن میکنم چهره ش طبیعی خوشگله، ساناز زنم هم قشنگه اما یه عالم چیز به صورتش می ماله. این زنک واقعا قشنگه! زن فهمیده که بهش توجه کردم و شروع به عشوه گری میکنه، میگه خیلی خسته ام. کاشکی زودتر میرسیدم خونه استراحت میکردم. گرفتم منظورش رو، شیطنتم گل کرده. بابا مامانم اینا رفتن امریکا پیش خواهرم و کلید خونه شون دستمه. همینجاس تو داشبورد خودرو. باز میکنم تا مطمئن بشم.
آره همینجاست. به زنک میگم، منزل پدر… من من میکنم و صدام میلرزه، از نو میگم خونه همین نزدیکی هاست تشریف بیارین پیش ما. زنک میگه اما شما که گفتین زن و بچه دارین؟ میگم، بله اما اونها نیستن الان خیلی وقته خارج اند. من هم گاهی میرم سر میزنم بهشون. زن برق میزنه چشماش. برا اینکه منو مطمئن کنه میگه خیلی ساده اید شما مردها. خیال میکنی زن جماعت منتظر مرد میمونه اونهم تو خارج! پر مردای از شما قشنگتر و خوش هیکل تره. زنیکه بی شعور. لجم رو درمیاره اما چیزی بهش نمیگم.
میگم تشریف میارین منزل؟ میگه باشه اما اگه غذا چیزی تو خونه نیست بخری ها من و این بچه گشنه ایم. میگم زنگ میزنم غذا سفارش میدم. میرم طرف خونه بابا اینا، میریم تو خونه. بعد یه ساعت، کارِ من با زنک تموم شده. بچه هنوز رو مبل خوابه. دوست دارم زنک و بچه اش هر چه زودتر بزنن به چاک. زن تازه میخواد دوش بگیره. از خودم بدم میاد، اما من مرد هستم و این طبیعت ما است.
یاد بچه هام میوفتم. میخواهم زودتر برم پیششون. به تلفن همراهم نگاه میکنم، ساناز ۶ بار زنگ زده. همراهم در حالت لرزش تو کاپشنم بوده متوجه نشدم. باید حواسم به زن باشه چیزی از خونه بابا اینا بلند نکنه. از حموم که میاد میگم باید بریم از اینجا الان مهمون میاد. میگه اما… میگم اما نداره باید بریم یه جا دیگه. زنک گوش به حرف میکنه، میگه باشه. لباس میپوشه و بچه رو بغل میکنه و میزنیم بیرون. تو خودرو بهم میگه خیال میکنی من هرزه ام؟ جنده م؟ میگم من همچین چیزی گفتم؟ نه بابا من غلط بکنم از این حرفها بزنم. میگه شماره خونتو بده! می پیچونمش یه طوری که میفهمه. تازه گشنش هم هست. دارم میرم برسونمش ایستگاه قطار شهری. سر راهمون یه رستوران پیدا میکنم. محل پارک کردن هم داره میزنم کنار به زنک میگم پیاده بشه بریم غذا بخوریم.
پیاده میشه بچه به بغل، بچه ش هنوز هم خوابه. میریم تو، زنک میره سر یه میز میشینه. میرم غذا سفارش بدم، دست میکنم تو جیبم و صد هزار تومن میدم به صندوقدار، میگم بعد اینکه من رفتم به اون خانوم و بچه اش هر چی خواستن بده! میرم سر میزی که زنک نشسته و میگم صاحب رستوران میگه باید جای ماشین رو تغییر بدم. بچه بیدار شده، لپش رو میکشم و میگم خوبی عمو جون؟
میام بیرون، سوار خودرو میشم و میرم تخت گاز طرف خونه ام. زنگ میزنم، ساناز باز میکنه، بچه ها دارن کارتون می بینن، بدو میان طرفم. ساناز میگه چقدر دیر کردی؟ نگران شدم. میگم کار اداریِ دیگه. صحبت رو عوض می کنم و میگم ناهار چیه، حالا؟ ساناز میگه بمیرم غذا هم نخوردی تاحالا؟ میگم نه بابا، اگه لطف کنی یه چیزی آماده کنی ممنون میشم. یکی از پسرام می پره بغلم، لپم رو میکشه میگه چطوری بابا جون؟ و من جیغ بی پایان طبیعت را میشنوم.
http://www.freedigitalphotos.net