تازه داشت دوران جوانی را مزه مزه میکرد. شیرینی عجیبی که در رفتارش موج میزد مانند سکنجبین کامم را شیرین کرد. دختری بلندقد و رشید بود با صورتی کشیده و گونهها و لبهایی خواستنی. شال تیرهاش را تا منتهیالیه تاج موهای قهوهای رنگش عقب کشیده بود. خط سیاه دور چشمانش درشتی آنها را بیشتر به رخ میکشید.
آن روز صبح کسل از خواب برخاسته بودم. خواستم که با چرخیدن در خیابان حالی عوض کنم. ساعت حول و حوش ۱۰ صبح یک روز آفتابی و پاییزی بود که دستش را به نشانه ایست بلند کرد و من هم بیاختیار و بیتوجه به ماشین عقبی پدال ترمز را تا انتها فشردم. درب جلو را باز کرد و بیآنکه نیمنگاهی از پشت عینک درشتش به من بیندازد نشست و به ماشین جلویی خیره شد.
نمی دانم چرا فکر کردم کارش سوار شدن ماشین مردهاست! در را که بست فحشهای رکیکی که راننده میانسال به من و اجدادم حواله میکرد قطع شد و صدای پخش ماشین قوت گرفت. پخش صوت ماشین از صبح یک آهنگ فرانسوی که حتی نام خوانندهاش را هم نمیدانستم پشتبند تکرار میکرد. حرکت که کردیم عینکش را روی موهایش سُراند و روی سرش ثابتش کرد و دستش را دراز کرد و گفت: نیلوفر هستم…
من هم بیکم و کاست خودم را معرفی کردم. مسیرش را پرسیدم. با خنده پاسخ داد: «به مسافرکشا نمیخورید» و خندید. ردیف دندانهای سفید و بینقصش نمایان شد. دست کم ده – یازده سالی از من کوچکتر بود. دلم میخواست نصیحتش کنم اما از این کار تنفر داشتم. از وضعیت معیشت و شغل پدرش پرسیدم که جوابها با پیشفرضهای من اصلا جور درنمیآمد. نیلوفر دختر دوم خانوادهای مرفه بود که در مدرسهای غیرانتفاعی درس میخواند و با هرزهای که در ذهنم ساخته بودم هیچ سنخیتی نداشت.
بعد از چند دقیقه گشت و گذار از گپ کوتاهی که بین مان رد بدل شد نقاط مشترکی همچون علائق تحصیلی مشترک، شعر، قلیان و ترس و تنفر از مأموران گشت، حلقه اتصال ما شد. نیلوفر که حالا راحت مرا به اسم کوچکم صدا میزد با دیدن اولین ماشین پلیس خواهش کرد که به خانهام برویم و من هم که به خودم مطمئن بودم! خواستهاش را اجابت کردم.
از دیدن خانهای مملو از کتاب و لباسهای کثیفِ درهم تنیده اصلا تعجب نکرد. وارد خانه که شدیم به سبک و سیاق خودم کفشش را گوشهای پرت کرد، کیفش را روی دسته مبل گذاشت و آدرس ذغالها را پرسید و مستقیم به آشپزخانه رفت و ذغالها را درون تکه خمیدهای از لوله بخاری که از نصب دیروزم اضافه آمده بود روی شعله گذاشت. سر اینکه ذغالها میگیرند یا نه کَل انداختیم که بعد از ده دقیقه این من بودم که بهت زده به ذغالهای یکدست گداخته درون لوله خیره شده بودم. یک دقیقه طول نکشید که آب قلیان را عوض کرد و مقداری تنباکوی دوسیب درون قلیان ریخت و ذغال را رویش گذاشت و شروع کرد به زدن پکهای سنگین برای چاق شدن قلیان.
نیم ساعت از آشنایی ما میگذشت که قلیان را روی میز گذاشت و روی مبل کنار من لم داد. پرسید که ازدواج کردهام، دوست دختر دارم و… وقتی به تنهاییام واقف شد نگاهی رضایتمند به هیکل و قد و قوارهام انداخت و گفت: من تصمیم خودم را گرفتهام! میخواهم قبل از دانشگاه با پسری سکس داشته باشم. من که از تعجب چشمانم گرد شده بود اولین چیزی که به ذهنم رسید کلاهبرداری و دزدی و کلاشی و… بود. به بهانهای درون اطاق رفتم و کیف مدارک و مقدار پولی که داشتم را پشت کشوی کمدم قایم کردم و به پذیرایی برگشتم. همینطور که با چشمان درشتش از فرقسر تا نوک پایم را ورنداز میکرد و گفت: چیه خو؟ ترسیدی مرد گنده؟ تا حالا دختر ندیدی مگه؟ توی دلم گفتم: این رقمش رو نه والا!
نمیدانم که چه شد یک دفعه یاد حرفهای اکبری ناظم مدرسهمان افتادم که میگفت: شما که خواهر ندارین، همه دخترا و زنها خار و مادر و ناموستون محسوب میشن!
اما سخت میشد به موجودی که حالا کاملا مجسم و روبرویم قرار داشت به چشم ناموس نگاه کرد. دختری زیبا که بسیار دست نیافتنی مینمود. چشمانم با شرمی شرقی به آرامی بر برآمدگیهای بدنش میلغزید. از کشیدن که سیر شد به بهانهای که گرم است خواست که پنجره را باز کنم و همزمان مانتویش را درآورد و با تاپی که به زور تا نافش میرسید به من علامت داد که نوبت من است که قلی به قلیان بیندازم.
کنارش نشستم و شلنگ قلیان را از دستش گرفتم و مشغول کشیدن شدم که به بهانه سرد بودن هوا دستم را دور گردنش انداخت و درحالی که لحظه به لحظه در آغوشم فرو میرفت، دستش را روی پایم گذاشت و گفت: ببین من امروز به عهدم وفا میکنم خوب میشد اگر میشد که با تو باشم وگرنه اگر مجبور شوم آدم و شخصیت و سن و سالش اصلا برایم مهم نیست.
با خودم کلنجار میرفتم و هنوز هم بعد از این همه سال فکرم این است که این توجیه ذهنی من بود که از زبان نیلوفر بیان شد؟ سخت بود چون با نظریه آقای اکبری و دیگرانی که در مورد ناموس و ناموس پرستی همیشه شنیده بودم جور درنمیآمد خصوصا که ناموس نامبرده شاید ده سال از من کوچکتر هم بود.
بعد از آن صبح پاییزی ۲سال با نیلوفر بودم که بعداز قبولی در دانشگاه اهواز برای همیشه از من جدا شد. طبق عادت همیشگیاش رک و راست جلویم درآمد که: من نیاز دارم که آنجا با کسی سکس داشته باشم تو اگر نمیتوانی کنارم باشی بهتر است همین حالا بگویی تا تمامش کنیم. این جمله را گفت و جوابی که انتظار شنیدنش را داشت شنید و با ذهنی آرام و بیدغدغه و به همان سادگی که آمده بود، رفت و مرا با عذاب وجدان و بیناموسیهایم تنها گذاشت.