سه سال پیش در یک حمله ناگهانی به چریک های کلمبیا، دفترچه خاطرات این چریک هلندی به دست نظامیان ارتش افتاد. مجله هارپر ترجمه انگلیسی دستنوشته هایش را منتشر کرده است. گوشه های از خاطرات او را با هم می خوانیم
جولای ۲۰۰۶ : هم حوصلهام سر رفته و هم گرسنگی عذابم میدهد. از دشمن خبری نیست و به همین خاطر برای هزارمین مرتبه باید نوشتههای سازمان را مطالعه کنیم و مطالب درون آنها را برای صدمین بار مرور کنیم. باید یادمان باشد که چرا باید رفیق مطیعی باشیم و چرا نباید سر کشیک نخوابیم و از این حرفهای پیش پا افتاده… تنها چیزی که مرتب به خودم گوشزد میکنم این است که این آش خالهای است که خودم پختم. من از اول میدانستم تصمیمی که گرفتم که تمام ذهنم را حسابی از هم میپاشد.
نوامبر ۲۰۰۶ : من خستهام. خستهام از « ارتش انقلابی» خستهام، از دست مردم و زندگی گروهی خستهام و خستهام از اینکه هیچ چیز شخصی ندارم. به دردسرهایش میارزد اگر بدانی برای چه میجنگی ولی در حقیقت من دیگر به آرمانهای اینها اعتقادی ندارم. آخر این دیگر چه سازمانی است که بعضیها پول و سیگار و تنقلات دارند و بقیه باید برای داشتن آن گدایی کنند و مسخره شوند، از وقتی که آمدم سیستمشان به همین روال بوده و تغییری نکرده است. یک دختر ممه گنده و دماغ قلمی میتواند اعضای رهبری را به جان هم بیندازد. ما تمام روز کار میکنیم و در مقابل، این رفقای سر گروه فقط دربارهی کمونیست واقعی بودن، صادق بودن و بینیاز بودن وراجی میکنند در حالی که به وضوح میشود دید که خودشان چقدر دورو هستند. وای به روزی که از آنها انتقاد شود، بلایی به سر آدم میاوردند که آنطرفش ناپیداست.
مدتهاست که با کارل داریم آموزش میبینیم که برای یک مأموریت ضربتی به شهر برویم ولی من میدانم که از این جا تکان نخواهیم خورد. من می خواهم از این جا بروم، حتی اگر شده سر از یک تیم دیگر در بیاورم. اما حسابی گیر کردهام، درست مثل یک زندانی. دلم میخواهد در یک تیم ضربتی فعالیت کنم ولی به جای آن کارم شده فقط نگهبانی و تمرین و حرف زدن… از آن بدتر اینکه باید به خاطرات قهرمان بازیهای دیگران گوش بدهم. راه خروجی از این مخمصه نیست.
آپریل ۲۰۰۶ : اینجا، زنهای رفقای گروه رهبری از همه چیز با خبر هستند و حتی میتوانند به ما امر و نهی کنند. آنها اجازه دارند که حامله شوند. هم لباسهای خوشگل دارند و هم شامپو… این تبعیضها عادلانه نیست، اگر یک روز «ارتش انقلابی» قدرت را دست بگیرد حتماً باید شاهد آن بود که زنانشان سینههاشان را پر کنند از سیلیکان و «فرراری» سوار شوند و خاویار بخورند. زن یکی از رفقای کمیته مرکزی شورت توری دارد و ما باید خوش شانس باشیم اگر خانم، به جای دورانداحتن شورتهای کهنهاش دلش به رحم بیاید و به ما بدهد. توی این فکر هستم که آیا آنها در ته دلشان از کارهایی که میکنند شرمنده هم هستند یا نه؟ من باید خوشحال باشم که مثل آنها نیستم و ارزشی برای این چیزها قائل نیستم یا دنبال قدرت نیستم ولی به هر حال دیدن این مسائل آدم را اذیت می کند. حالم خیلی گرفته است.
آپریل ۲۰۰۶ : با یک پسر خیلی مهربان رفیق شدم که خیلی پاک و بی آلایش بود. سه روز از آشناییمان نگذشته بود که فرستادنش به مأموریت جنگی و من دوباره تنها شدم. من احتیاج به معشوقه دارم تا احساس تنهایی و غیرمفید بودن نکنم. نگهبانی، نظافت سنگر، آشپزی و بریدن هیزم همه کاری است که اینجا انجام میدهم. روز به روز هم رفقای کمپ مرا به چشم دیگری نگاه میکنند. آنها خیلی به اصالت بومی خود مینازند، حرفهای دو پهلو میزنند و سر به سرم میگذارند. جَو خیلی ناجوریه…
ژوئن ۲۰۰۶ : بیش از دو نفر از رفقای تیم ما ایدز دارند اما اینجا از کاندوم خبری نیست. دختری که تازگی ویروس ایدز گرفته اصلاً نمیداند چه اتفاقی برایش افتاده است و وقتی این خبر را به من میداد یک لبخند گنده بر صورتش نقش بسته بود، دوست پسرش نیز اهمیتی به ماجرا نمیدهد. اینجا همه با هم رابطه دارند و دیر یا زود همه دچار این مرض مرگبار میشوند. خوشبختانه معشوقهی بومی من با اینکه ۲۵ سال سن دارد کاملاً سالم است، چون میتوانستم حدس بزنم که باکره بوده است. البته حسابی تبدیلش کردم به خدای سکس و این مسئله کمی نگرانکننده است چون حالا که مزهی سکس خوب لای دندانش گیر کرده شاید بخواهد دخترهای دیگر را تجربه کند.
ژوئن ۲۰۰۶ : بعضی وقتها خواب مادرم را میبینم و بلافاصله بیدار میشوم. همیشه یک سئوال همیشگی به ذهنم خطور میکند. آیا اگر در هلند و در کنار مادرم میماندم بهتر بود؟ نه فکر نمی کنم… این جنگل خانه من است و « ارتش انقلابی» خانواده و زندگی من است…
ژوئن ۲۰۰۶ : امروز اجازه دادند تا تحت عنوان محافظ با یکی از رفقای کمیتهی رهبری از کمپ بیرون بروم. او به ما سیگار داد، جوکهای بیمزه گفت و برایمان نوشابه و چیپس خرید و انتظار داشت که ممنونش باشیم. به یاد رفقای همدرجهی خودم افتادم که تمام روز کولپشتی غذاها را با خود حمل میکنند و هرگز یک بستهی کوچک چیپس نصیبشان نمیشود. بعضی وقتها دلم نمیخواهد دستور رفقای رهبری را اطاعت کنم، رفقای خشنی که مطمئن هستم به سختی تنبیهام خواهند کرد اگر از آنها سرپیچی کنم. دلم میخواهد برای مدتی به هلند برگردم تا دور بشوم از این گونه آدمها. دردآورتر از هر چیزی این است که فکر میکنند همه چیز را بهتر از من میدانند.
منبع:
HARPER MAGAZINE, Translated from [he Dutch, by Geoffrey Gerrison and Wies Ubags.
http://harpers.org/subjects/Diaries