قرار بود ساعت ۶ روبروی تئاتر شهر همدیگر را ببینیم. من کمی زودتر رسیدم. یک لیوان چای گرفتم و روی یکی از نیمکت­ها نشستم. روزنامه را ورق زدم تا ببینم در بخش نیازمندی­ها خانه­ِ مناسب­تری پیدا می­کنم یا نه. خیلی برایم آزار دهنده است که دو سوم حقوق معلمی­ ام برای اجاره­ِ خانه برود. باور کنید که گاهی به حرف­های مادرم فکر می­کنم که همیشه می­گوید: «تا زن نگیری نمی­تونی پس انداز کنی»! اما همین که سرنوشت مدیر مدرسه را می­بینم که زنش کاری کرد تا یک سوم از سهام مدرسه را برای پرداخت مهریه بفروشد، تنم می­لرزد. حالا او یک مدرسه­ی غیر انتفاعی داشت و دو روز بیشتر بازداشتگاه نماند. من چه خاکی به سرم بریزم! این را هم بگویم که من هنوز مطمئن نیستم بتوانم یک آدم دیگر را یک عمر در کنار خودم برای همیشه بپذیرم. فکرش کمی هراس آور است.

در بخش نیازمندی­ها چیز دندان گیری ندیدم. روزنامه را کناری گذاشتم و لیوان چای را برداشتم. چه گرمای مطبوعی! چای خوردن در هوای سرد نعمتی است برای خودش.

قرار بود امید با شیرین و نیلوفر به پارک بیایند. شیرین و نیلوفر هم کلاسی­ های دوران دانشگاه ما بودند. امید پس از ماه­ها بیکاری و از این شاخه به آن شاخه پریدن، دست به دامن نیلوفر شد تا در شرکت پدرش کاری برای او جور کند. حالا امید مسئول یکی از انبارهای پدر نیلوفر است. پدری که یکی از بزرگ­ترین وارد کنندگان جنس­ های بُنجل چینی در ایران است.

از بخار چای لذت می­ بردم که یکی گفت: «آقا اجازه هست روی این نیمکت بنشینم»! مردی تقریبا چهل ساله شبیه همه­ِ چهل ساله­ های موجود در پارک.

خودم را کناری کشیدم و گفتم: «بفرمایید».

نشست.

– آی بر پدرتان لعنت! به جان تو کم مانده بود ترتیب­ مانَ بِدن!

– بله؟!

– نمی­دانم! می­گم عجب پارکیه ها! پر شده از دو جنسه و سه جنسه! همین جوری به آدم گیر می­دن! تا حالا به تو گیر ندادن؟!

– نه.

– رحمت به عمه­ ات! لابد از تو می­ترسن!

نیازمندی­های روزنامه را برداشت و نگاه کرد.

– می­خوای ماشین بخری؟

– نه.

– پس دنبال کار می­گردی؟!

یک قلپ از لیوان چای را سر کشیدم.

– دنبال یه خونه برای اجاره کردن می­گردم.

– خانه؟! چرا پولتَ حرام می­کنی؟ بیا با هم زندگی کنیم. یک ریال هم ازت نمی­خوام. توی همین خیابانَ جمهوری خانه دارم به چه بزرگی. فقط می­خوام تنها نباشم به جانَ تو.

لیوان یک بار مصرف چای را در سطل آشغال نزدیک انداختم و گفتم: «صد و پنجاه سال پیش اجداد من از جایی دور و ور کرمانشاه یا سنندج کوچ کردن به مازندران. شاید هم کوچیده شدن. همه­ِ  آن­ها در وصیت نامه­ هاشون نوشتن که اگه روزی به یک کرمانشاهی چهل ساله برخوردید که خانه­ِ بزرگی هم دارد. سریع فرار کنید».

بیچاره برّ و بر نگاهم می­کرد. وقتی هم امید و شیرین و نیلوفر آمدند، برخاست و رفت. با بچه­ ها احوال پرسی کردم. شیرین واقعا زیباتر و شیرین­تر شده بود. نیلوفر کمی چاق شده بود و دست امید را هم گرفته بود.

امید گفت: «بلند شو بریم. شیرین خیلی دوست داره چیدمان خونه­ ات رو ببینه. نیلوفر قراره برامون احضار روح کنه! امشب یه روح واقعی می­بینی!

More from عباس سلیمی آنگیل
کلاغ حلقه به پا – ۹
دودل بود ولی در نهایت قبول کرد. وقتی می‌رفت سرش را به...
Read More