من خودم هستم. کسی که صاحب خانه اش از او انتظار دارد تا گلهای راه پلّه را آب بدهد! مادرش انتظار دارد او زن بگیرد. پدرش شاکی است همیشه! البته دلایل شکایت پدرش زیاد است و مهم هم نیست! دوستی دارم به نام امید. از سه روز پیش تا حالا سر کارم گذاشته است. امید موجودی است همیشه پلاس در خانهِ من. اما از سه روز پیش که یک شراب فرانسوی گیر آورده است، این حوالی پیدایش نمیشود! ده بار زنگ زدم تا تک خوری نکند. آخرین بار خیلی خشمگینانه گفت:
«صاحبخانه ات آدم گندی است. پیر هاپ هاپو میخواد بیاد شراب رو نفله کنه! یا چنان با افتخار از خاطرات سکسی اش بگه که انگار توی جنگهای صلیبی شرکت کرده! کفتار شاشو! اصلا دروغ گفتم بابا! شرابی در کار نیست! خلاص!».
امید درست می گوید. هشتاد درصد جمجمهِ صاحب خانهِ من را در سن شصت سالگی، خاطرات جنسی پر کرده است. فکر می کنم پس از پر شدن بیست درصد دیگر و زمانی که شخصیتش کامل شد، روح از بدنش چنان خارج شود که موش از سوراخ. هفته ای چند شب جیغ و واق زنها و دختران ناشناس از خانه اش بلند میشود. صاحب خانه ام معتقد است از هر هزار مرد، یک نفر این بخت و اقبال را دارد که زنش همزمان با سن بازنشستگی اش بمیرد. او خود را یک از هزار می داند.
از امید خواهش کردم بیاید. گفتم صاحب خانه را دو در میکنم. قول داده است بیاید! راستش امید این اواخر می زده شده بود. بوی چیپس و ماست موسیر به دماغش می خورد تگری میزد! اما قضیهِ این شراب مشکوک است. چهل و پنج هزار تومان را از کجا آورده است؟! امید هر هفته سراغ یک کار می رود. آخر هفته هم تسویه حساب می کند و باز یک کار دیگر. از بازاریابی تا حسابداری و از کار در کافی شاپ تا کمک رانندگی در خط ایران پیماهای تهران- بیرجند همه را تجربه کرده است. اما همیشه هشتش گرو نه اش است. وقتی به پیسی می خورد می آید طرف من و وقتی شراب فرانسه داشته باشد، یک جوری در سوراخ سنبه های پارک کوهسار شب را به صبح می رساند. گاهی با یکی از دخترهای دوران دانشگاه به خانه ام می آید. همین دخترهایی که مدرکشان را در تهران گرفتند و به شهرشان بر نگشتند و این جا شاغلند.
ساعت از هشت شب گذشته است و از امید خبری نیست. نمی دانم امشب می آید یا به پارک کوهسار می رود!