بعد از ناهار، تا غروب به پدر التماس کردند که «بیا با مادر آشتی کن.»
مادر اسمی بود که من برای مادربزرگِ پدری ام انتخاب کرده بودم و از اینکه همه فامیل، مادربزرگ را با اسمی که من ساخته بودم صدا میکردند حس بسیار خوبی داشتم. نمیدانم پیش از آنکه من زبان باز کنم و آن پیرزن نحیف بی آزار را مادر بنامم، او را چطور صدا میکردند.
آن روز پدر راضی نشد تا با مادرش آشتی کند و به دیدن او برود و مرا هم با خودش ببرَد. فامیل برای جلب رضایتِ پدر به او میگفتند که مادر برای دیدار با من دلتنگ است و این را دقیقا به کسی میگفتند که خودش بهتر از همه میدانست دارد با آن پیرزن چه میکند. پدر، مادرش را با دوری از من که تنها نوه پسریش بودم تنبیه میکرد. پدر خوب میدانست که نقطه ضعفِ مادر، منم.
البته آن روز پدر با دلایل منطقی توضیح داد که چرا مادر را نمیبخشد. من هم در مسیر بازگشت به خانه، به دلایل پدر فکر کردم و دیدم او تا حدی حق دارد، اگر چه حتی به عقلِ کودکانه من هم یک جای کار میلنگید. همان شب فردی از اقوام دوباره به خانه ما آمد و از پدر خواهش کرد که مادر را ببخشد تا با هم به ملاقاتِ او برویم.
پدر کماکان زیربار نمیرفت اما من، چیزی را حس کرده بودم که به گمانم برای اولین بار اتفاق میافتاد و نمیفهمیدم چرا پدر آن را حس نمیکرد. حدود یک ساعت گذشت تا مهمان مان به پدر گفت که مادر بیمار است و باید با او به بیمارستان برویم. پدر وقتی این را شنید، راضی شد که به ملاقاتِ مادر برود.
من هم با پدر همراه شدم. چند دقیقه بعد، توی کوچه سه نفر دیگر از فامیل را دیدیم که منتظر ما بودند. یکی شان با صدای گرفته پدرم را به اسم صدا زد. همزمان مهمان اول که همراهِ ما بود دستش را روی شانه پدر گذاشت. آنوقت پدرم چیزی را که یک ساعت بود من از آن سر در نمیآوردم، به سادگی فهمید و بعد به دیوار تکیه داد. با کفِ دست به پیشانی اش کوبید. با صدای بلند گریست و هیچکس جلویش را نگرفت.
ساعتی بعد، ما به یک کوچه بن بست رسیدیم که از آخرین خانه آن صدای شیون به گوش میرسید. من به سختی گام برمیداشتم چون از مُرده میترسیدم، اما کسی حواسش به ترس من نبود. کوچه را که تمام کردیم پدر دوید و واردِ خانه مادر شد. من مقابل درب خانه تنها و بلاتکلیف ایستادم. بادِ سردی از سمتِ حیاط به صورتم وزید، از آن لحظه تا امروز، مرگ برای من نسیم خنکیست که بوی آب حوض میدهد. من هنوز مرگ را به شکل دالانهای سردِ و مرطوب خواب میبینم، دالانهای لختی که بوی آبِ حوض میدهند.
اندکی بعد، من با ترس از مرگ، کنار آمدم. وارد حیاط شدم. پله های ایوان را بالا رفتم و از پشتِ پنجره، اتاقِ مادر را تماشا کردم. مادر گوشه اتاق زیر چادر نمازش خوابیده بود و پدرم بالای سرِ او دو زانو نشسته بود و گریه میکرد.
من هم در ایوان ماندم و گریه کردم. گریه من برای مادر نبود چون فکر میکردم وقتی کسی این همه عزیز شده که همه برای دیدنش آمده اند، پس دیگر محتاج ترحم نیست. گریه آن شبِ من برایِ پدر بود که طی فقط چند ساعت، از لحاظ عاطفی به میزان قابل توجهی تنزل مقام پیدا کرده بود.
پدرم تا چند ساعت پیشتر فرزندِ کسی بود در صورتی که اکنون ناگهان پیرترین پسرِ دنیا شده بود. از آن گذشته، به گمانِ من، پدر نه برای مادر، که برای خودش میگریست چون میدید دیگر کسی در جهان نیست که او را واقعا دوست داشته باشد.
آن لحظه یاداور غم سنگینی است.هیچگاه آخرین روزی را که یک مرد، هنوز فرزندِ کسی بود از یاد نخواهم برد. به گمانم، اعتباری که مردم برایِ کم طاقتی، دلنازکی یا خودخواهیِ مردان قائل اند، ناگهان با مرگِ والدینِ آنها به اتمام میرسد و این، غرامت مضاعف برای مردهاست. تنها شدن و محکوم شدن به تحملِ هر سختی به تنهایی.»
.
.