کل ماجرا خیلی ناگهانی شد. هوا گرم شده بود و دیگه پلیورهای گل و گشاد زمستونی مناسب نبودن. یکی از پیرهنهای نازک بهاری رو برداشتم بپوشم که دیدم یه خورده تنگ شده. یعنی قسمت شکمش تنگ شده بود. دکمهها رو که میبستی دو تا لبهی پیرهن خوب روی هم رو نمیپوشوندن و دکمهها هم تحت فشار بودن.
همیشه از چاق بودن بدم میومد. نه اینکه خیلی خوشتیپ و خوشفرم باشم ولی مثلاً کچلی رو ارثی میدونم. اما چاقی که اکتسابیه. این بود که سر کار از همکارم پرسیدم: به نظرت دارم چاق میشم؟
نگاهی بهم انداخت که انگار بار اولی است میبیندم: یه خورده. میدونی… خیلی وقته میخوام یه چیزی بهت بگم… ولی خوب با خودم میگم تو که ازم نظری نخواستی…
حالا الآن خواستم که؟
می دونی اینجور که تو زندگی میکنی سلامتیت به خطر می افته…
چه جوری زندگی میکنم مگه؟
جنب و جوش نداری.
من هر روز میرم پارک پیادهروی.
منظورم اینه که رفتارات خیلی یکنواخته. هیچ تنوعی نداره، هیجان نداره.
یه جورایی این حرفش اصلاً به مذاقم خوش نیومد. دنبالشو نگرفتم که اونم دیگه چیزی نگه. عصر موقعی که داشتم میرفتم خونه حس کردم مثل ساختمونی که بیست و سه ساله توش کار میکنم پیر شدم.
وقتی رسیدم دم خونه یاد این حرف مادربزرگ خدا بیامرزم افتادم که می گفت: زن بگیر که وقتی خونه نیستی همش دلت بخواد برگردی خونه و چراغ دلت روشن باشه وقتی هم که رسیدی، چراغ خونه ات روشن باشه.
چرا من همیشه فکر میکردم غذا تو ماکروفر زودتر و بهتر گرم می شه ولی یه مرتبه الآن دلم یه غذای خونگی می خواست که آروم و طولانی پخته شده بود. دم غروب که برای پیادهروی میرفتم پارک به این فکر کردم که من واقعاً دوستی ندارم. از آنهایی که بشود روی شان برای تفریح حساب کرد یا دوست داشته باشی مدام بری ببینی شون.
بعد یکهو یاد آن خانمی افتادم که روبروی پارک کتابفروشی داشت. توی این چند سالی که مغازهاش توی این محل بود خیلی پیشش رفته بودم و همیشه کتابهایم را از مغازهاش میخریدم. گهگاه با هم حرف زده بودیم. از کتاب و فیلم و این چیزها.
بعضی وقت ها فیلمهای خوب هم میآورد، از آن فیلم هایی که شش هفت بار ببینی و باز هم دلت بخواهد دوباره نگاه شان کنی. رفتم دم در مغازهاش. آمده بود بیرون تا سایبون جلوی مغازهش رو جمع کنه که یکهو باد تندی اومد. همانجا مثل خنگها ایستاده بودم و نگاه میکردم که به سختی سایبون رو میکشه پایین. چشمش که به من افتاد لبخندی زد و گفت: هوای بهاره دیگه. من هم بلافاصله گفتم آره دیگه… فکر کنم جملهای از این احمقانهتر نمیشد گفت. و بعد راه افتادم و باز رفتم توی پارک.
شب خیلی فکر کردم. صبح هم دوست داشتم از همکارم بپرسم که منظورش از تنوع دقیقاً چه نوع تغییری هست؟ ولی خوب با خودم فکر کردم خودم دردم رو بهتر میفهمم و حرفی نزدم. بعدش عصری که رسیدم خونه، هول هولکی چند لقمه غذا خوردم و این دفعه به جای کاپشن ورزشی که پنج سال تمام عصرا میپوشیدمش، پیرهن طوسیرنگ رو با دکمه سرآستین همرنگش سِت کردم و کت شلوار آبی- نفتی ام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
نمیدونستم قراره چه حرفی بزنم، ولی همین هم خودش یهجور تنوع بود دیگه. چند تا جمله خوب هم برای شروع صحبت توی ذهنم آماده کرده بودم و مدام تکرارشون میکردم تا به در مغازه رسیدم.
مغازه بسته بود و یک تکه مقوا از پشت در آویزون بود که روش با خط ظریفِ احتمالا زنانهای نوشته بود: نیستیم. و جلویش هم با آبی خوشرنگ، یک علامت تعجب بزرگ گذاشته بود. خیلی فکر کردم، اما معنی علامت تعجب را نفهمیدم.
.